پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

پایان

پایگاه تابستانی رسما پس فردا و اسما امروز تمام شد!

بسی‌خوشحالم از این بابت

ولی بابت گذر شتابان عمر ناراحتم!

این ۷ هفته واقعا زود گذشت!

خیلی زود:))))

و خداروشکر خوب گذشت 

تخریب و تهدیدی به اون شکل نبود البته سعی کردم که نبینم:)

و واقعا درس ها رو خیلی خوب خوندم

و این بخش هم از داستان زندگی به پایان رسید:))

یه اتفاق جالبیم افتاد اینکه ما باید کاربرگ میزان مطالعه هفتگی مون رو هر یکشنبه به مشاور تحویل بدیم تا بازخورد بگیریم و این ۷ هفته که مطالعه من از هفته ای ۳۰۰ دقیقه شروع و به نزدیک ۱۰۰۰ دقیقه رسید تو تمام کاربرگ ها مشاور گفته که کمه و‌باید زیاد شه و اصلا خوب نیست درحالیکه من با همین ساعت ها نتیجه گرفتم!!!

ولی داستان اینجاس که من اصلا این بازخوردها رو ندیدم!

و‌نخوندمشون:)

و به روش خودم ادامه دادم و میتونم بگم ۹۰ درصد طبق خواستم بود همه چی و دیروز که داشتم پوشه هام رو مرتب میکردم تازه فهمیدم که ای دل غافل اینا بازخورد داشتن هر کدوم!

و‌ مطمئنم اگر قرار بود که اون نوشته ها رو ببینم قطعا تاثیر منفی داشت برام و‌این درسی شد برام که واقعا سعی کنم نبینم و ندونم یه چیزایی رو بعضی وقتا!

دیروز

روز خیلی خوبی بود!

روز اخر مدرسه

یک شب قبل سفر

مشغول جمع کردن وسایل

با بابا و ر(برادر محترم) حکم بازی کردیم

تا ساعت ۶/۰۵ مدرسه بودم چون اردو مطالعاتی بود بعد هم با دوستان خداحافظی کردم چون تو مدرسه تا ۱ مهر دیگه نمی بینیم همدیگرو!

بیرون مدرسه هم که باید دید برنامه مون به چه شکل پیش میره!

نزدیکای ساعت ۱۰ با شات اسپرسو،قهوه نه چندان غلیظی خوردم که متاسفانه حساسیتم به کافئین بالا زد و آسم محترم و معده درد اومد به سراغم ولی حل شد خیلی زود خداروشکر!

و‌این روز هم سپری شد!

چی میخوام؟

یوقتایی میگم کاش زندگی یه بسته کاغذ a4 بود هرجاش رو‌ نمیخواستی میکندی،پارش میکردی ،اتیش میزدی و درنهایت مینداختیش دور!

ولی خب زندگی شبیه یه البومه که تک تک این کاغذا توش بایگانی میشن و واسه همین احساس کردنه که بهش میگن زندگی!

این هم میگذره جانِ من

نگران نباش

خسته نباشی بابت امروزت

خدایا تو میفهمی چی میگم هرچی صلاحته:)

پ.ن:ایمان به هر چیزی خیلی خوبه چون یوقتایی فقط باید یه سری چیزا رو حواله کرد:)

:)

امروز حالم خیلی خوب بود همه چیم طبق برنامه بود!

حتی تا ۶:۳۰ کلی خاطره خوب ثبت کردم و دستی به قلم بردم برای نوشتن این احوالات خوش اون لحظاتم!

ولی بعدش مطلع شدم از حال بد یکی از عزیزانم!

خیلی جوونه!میشه واسه حالش انرژی مثبت بفرستید و دعا کنید؟

حالش اصلا خوب نیست!

لطفا واسش حال خوب بخواید!

لطفا…

بی عدالتی!

سه شنبه و چهارشنبه دو تا آزمون جامع سنگین داریم!

یکیش تستیه و‌ یکیش هم تشریحی

جفتش حدود ۲۰۰ دقیقه ست زمانش!

واسه همین فردا و‌پس فردا قراه ازمون کلاسی نگیرن!

ولی بی عدالتیش کجاست؟

اینجاست که من قراره هیچکدوم‌از‌ازمون ها رو‌ندم!

و عملا به ازمون های فردا و پس فردا با منطق و دلیلی کنسل شدن برام که خود اون منطق هم کنسله!

البته بعدا قراره آزمون ها رو‌بدم ولی درکل…

از طرفی ازمون سه شنبه رو میتونم برم بدم چون به برنامه های دیگم لطمه ای نمیزنه ولی حس و حالش نیست!

این همه امتحان رو‌دادیم تا الان حالا یکی شو بپیچونیم چی میشه واقعا؟

ولی خب یکم بی عدالتیه!

اخرین شنبه مرداد!

شنبه ی خوب و‌مفیدی بود!نزدیک به ۴ ساعت و ۴۰ دقیقه درس خوندم!

بیرون رفتم!

موزیک گوش کردم و در نهایت یک‌روز‌دیگر‌هم‌تمام شد!

روزها

روزها یکی پس از دیگری طی میشن!

هر روز بیشتر از دیروز وابسته میشم به این زندگی!!

از خاطرات خوش این روزها مینویسم برای آن روزها!

دیشب حدود ۱ ساعت و نیم با رفیقی که از قضا داداشمون هم هست به پیشنهاد یک دوست ۲۳ ساله که به شدت اهل انیمیشن هست؛انیمیشن روح(soul) رو دیدیم خیلی جالب بود موضوعش!به اسون گرفتن زندگی و پیدا کردن هدف گره خورده بود داستانش!

بعد هم کمی صحبت کردیم زیر آسمان پر ستاره ی دیشب و بعد من راهی اتاق شدم برای خواب!

آخربن جمعه مرداد!

از این دو روز اخر هفته مینویسم:

دو روزی که زندگی به بهترین شکل جریان داشت!

خسته بودم ولی امیدوار

درد داشتم ولی مسکن بود

حالم بد بود ولی دلیل برای حال خوش هم زیاد بود

به مرگ فکر میکردم ولی زیست خواهان بیشتری داشت!

آدمیزاده دیگ!خسته میشه!میبره یه جاهایی کم‌ میاره یه طوری خسته میشه و درموندگی تمام وجودشو میگیره که فکر میکنه دیگه همه چی تموم شده!دیگه هیچوقت حالش خوب نمیشه!

ولی روی ناخوش زندگی که بگذره و تموم شه همه چی خوب میشه!

یا لاقل بهتر میشه!منم این هفته خیلی خسته بودم!فکر کنم تو زندگیم‌هیچوقت اندازه این هفته خسته نشده بودم!

ولی یکم که حرف زدم با رفیقی که فقط میشنوه:)یکم هم فکر کردم و در نهایت عمیقا باور سطحیم رو درک کردم که آدمیزاد به روزای بد هم نیاز داره!و بعد گذشت روزایی که خسته ست دوباره حالش خوب میشه اینکه بخوایم همه چی همیشه عالی باشه غیر منطقیه!نه اینکه یوقتایی دلمون نبودن بخواد!

درحد ۲ ساعت امروز حسابان خوندم!بقیش هم در فضای مجازی!!

خلاصه که الان امیدوارترینم!

 

خواسته های این لحظه

هر از گاهی که ماهی یکی دو روز میشه اغلب دلم یه مرگ موقت و خواب طولانی میخواد تا انرژیم برگرده!

چرااا

چرا یه ادم یه وقتایی خیلی خسته میشه؟

اونم بی دلیل؟

آمار

هفته ی پیش سه شنبه گفتم از این درس هیچ چی نفهمیدم خداروشکر حل شد این هفته

فکر جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خستگی

امروز رفتم مدرسه و همه چی طبق برنامه و خوب جلو رفت و رسیدیم به اخر هفته و جبران خستگی های این هفته

این هفته واقعا خسته شدم خیلی خستم تمام بند بند وجودم خسته شد!

ولی خستگی قشنگیه و خوشحالم بابتش!

تغییر جالب

داشتم به نوشته های چندماه قبلم نگاه میکردم که‌دیدم توی خرداد به قدری خسته و‌بیتاب برای ادامه‌دادن بودم که هر روز با شاید هم روزی چند بار یادداشت هایی رو تحت عنوان انگیزه واسه خودم مینوشتم!!

این روزا خداروشکر بهشون نیاز ندارم و این انگیزه‌رفته تو بند بند وجودم!

دیشب

شب عجیب و پر دردی بود!

هنوز ۱۱ نشده بود که خستگی بهم غالب شد و مسواک زدم تا بخوابم!

که یه دفعه گوشم شروع کرد‌به درد گرفتن!

قطره های گوشم رو‌ریختم ولی بیفایده بود!

گفتم بخوابم بهترمیشه از شدت فکر به خاطرات؛که با تعجب فراوان تماما خاطرات خوبی بودن و همچنین فکر به آینده که بازهم تصورات سفید و‌روشنی بودن سرم وحشتناک درد گرفت!

نفهمیدم کی و چجوری خوابم برد!

امروز هم همین بود!به زور و ضرب قطره و استامینوفن تحمل کردم چون روز فوق العاده شلوغی رو در پیش داشتم!!!و وقتی برای دکتر رفتن نبود:))

امیدوارم فردا دیگه درد نداشته باشه

البته اگر درد بگیره فردا میتونم برم دکتر