پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

برگی دیگر

از قبیل روزهایی که شاید بعد ها دلتنگش بشم!

حوالی ۱۰/۳۰ بیدار شدم و قریب به ۶-۷ ساعت مفید امروز درس خواندم

تعطیلات این چند روز به پایان رسید و از فردا دوباره روز از نو و رپزی از نو و باز هم مدرسه!

نسبت به آن موضوعی که هراس داشتم،اضطراب و ترسم کمتر شده

بهتر است بگویم توکل کردم به خدا و اگر مطابق میل باشد که فببهل مراد و اگر هم نبود شاید کمی دردناک باشد اما از لحاظ منطقی چندان غلط هم نیست!مهم خاص بودن و متفاوت بودنه که به گمانم همین هم هست!

بقیه موارد هم که دیگر سپردیم دست خدا و جریان زندگی

خدایا انت کهفی:پناهم باش در این روزهای بی پناهیی...

کاش همه چی اون طور که قشنگه تموم شه،اون طور که دلم میخواد

اونم ادم خوبیه فقط دنیاهامون فرق داره:)

ولی خیلی ادم خوبیه....

خیلی!

ترس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رهایی

روی تخته کلاس نوشت؛رهایی

بعد هم از‌کلاس خارج شد

نمیدانم صبح امروز هنگامی که در راه مدرسه بود چه دیده بود،یا دیشب برایش چه اتفاقی افتاده بود اما هر چه که بود آن آدم همیشگی نبود!

بچه ها غرق بودند در صحبت!

در حرف های تکراری

شوخی ها و یاوه گویی های هر روزه و‌خوشحال از اینکه یک زنگ‌ معلم کمتر کار به کارشان دارد!

اما من؛درست مثل همیشه

مثل تمام این سالها که یا تنها بود و‌تنها نشستم یا اگر‌هم‌کسی کنارم بود تحت عنوان بغل دستی یا من حوصله شنیدن حرفهایش را نداشتم،یا حرفاهایمان در دو وادی موازی بود و یا کلا دنیا هایمان سالهای نوری در آن ثانیه از زمان با هم فاصله داشتند...

پس دفتر ریاضیی که همه چی در آن نوشته شده بود را برداشتم و شروع کردم به‌نوشتن؛

گاهی باید درد بکشی

باید حس کنی

تمام استخوان های تنت باید بترکند و باید بارها و بارها پوست اندازی کنی تا بتوانی بفهمی زندگی یعنی چه!

زندگی مجموعه کلمات و جملات نامفهوم و در عین حال بسیار عمیق است که تا نخواهی و مجبور نشوی نمیتوانی درکش کنی!

گاهی باید رها کنی برای فهمیدن و گاهی هم باید چنگ بزنی به ریسمانش و در نهایت باید دل‌بدهی‌به‌چرخش‌روزگارانش...

زندگی درست همانقدر که عجیب و غیر قابل پیشبینی و حتی دردناک است متاسفانه سخت است که بگویم؛ولی زیباست!

اما زیباییش نیاز به درکی مثبت ژرفای فکر من وتو دارد...

درست مثل من که در تمام زندگی ام سعی کردم بد‌نباشم

اکنون دورم هم شلوغ‌است 

خیلی شلوغ...

ولی هم صحبتی برای حرف‌‌زدن‌از‌این‌روزها‌‌ با او‌نیست!

نه اینکه‌نباشد،من پیدا نکردم

شاید بلد نبودم که پیدا‌کنمش

شاید هم اصلا وجود ندارد!

فقط میترسم از روزی که هم صحبت باشد

اما دیگر‌ نه فرصتی برای لب‌گشودن و نه حتی حالی برای به زبان آوردن انعکاس روح!

حس میکنم روحم‌‌ زیادی پیر‌شده برای این سن...

این چند روز

غرق روزمرگی های ساده بودم و حال نوشتن چندانی نبود به مدت ۳ روز به علت بیماری به مدرسه نخواهم رفت!شاید این چند روز بیشتر بنویسم...

خوشحالی!

بعد از چند روز به ارامش رسیدم و واقعا خیلی خوشحالممم

خدایا!ممنونم...

ارامش است

بلاخره بعد از چند روز نوشته های ما رنگ امید به خودش گرفت...

درست شد و الان خوشحال ترینم و با خیالی راحت میرم تا امار بخونم!

فکر

فردا ادبیات داریم!

اگر معلم وقت بدهد و فرصتش باشد شعر یادداشت قبل را با تفسیر هایم میخوانم!

البته نه از زبان خودم؛که جرئتش نیست

از زبان یک دوست فرضی و خیالی که این شعر را برای من فرستاد تا بفهمم هر بیت هر شعر هزار تفسیر دارد و هیچکس مقصود شاعر را نمیداند اگر خود لب به تفسیرش باز نکند...

البته اگر آن دوست هم در کلاس باشد این کار را میکنم

اگر نه که اولا امیدوارم تا یکشنبه هفته بعد حل شود ولی اگر هم نشد،یکشنبه میخوانمش..!

نوشته های سر زنگ هندسه

وقتی ذهن مشغول باشد هیچ کاری را درست انجام نمی دهد و هندسه را با انشا اشتباه میگیرد

در سکوت ذهنم آنقدر حرف زدم که به ناگه نگهبان شهر فریاد زد ساکت شو!

در سکوت شب داد زدم تنهام!

کسی صدلیم را در میان انبوه همهمه و سر و صدای این مردمان نشنید؛جز یک نفر که گمان میکرد آدم هایی که بالاجبار و جبر زمانه با آنها در ارتباطم درمان تنهاییم هستند...

لعبت آتش مثال را بهر چه کردی نهان؟

بهر دل بردن از این خسته دلان؟

لعبت دل را نباید کرد آشکار

لعبت دل یکیست از صدهزار اسرار

لعبت دل چون ماهی تنگ بلور 

در کمال آزادی گیر کرده گوشه تور

لعبت دل را چه کس دانست که چیست؟

جز او که نمیدانست حتی او خود،کیست!

این شعر نه چندان خوب ۴ بیتی آگاهم کرد که چه داستان ها و استعاره هایی پشت این همه اشعار پارسی نویسان کهن است که فرای دانش ادییات پارسی کلاسیک ماست...

شرم

گاهی شرم میکنم از خودم

از نوشته های اینجا

از پیام هایی که امروز برایش فرستادم و‌درخواست کمک داشتم

از احساسی بودن بیش از حدم

از حساسیت غیر طبیعی

از حساس بودن افتضاحم روی هر موضوعی

از همه اینها گاهی احساس شرم میکنم و‌حتی حوصله خودم را هم ندارم...

اما همه اینها تجربه شدند تا بفهمم مامن و پناهگاه اصلی هر آدمی تحت هر شرایطی خودش است و بس...

امشب در‌حمام یک دل سیر گریه کردم و خودم را آرام کردم شاید دیگر نباید اینقدر حساس باشم و‌به ظریف ترین موضوعات دقت کنم او هم آدمیست مانند هزاران هزار ادم دیگری که در زندگی من هستند...

اگر باشد مایه خوشحالی دل است

اگر نباشد امیدوارم حالش آنجا که هست خوش باشد

من او را برای روز های سخت میخواستم که این بار نبود و یادگرفتم روی پای خودم بایستم...!برای روز های آسان هم دوستش میدارم و میخواستم و میخواهمش هنوز هم اما خب‌وقتی در دو‌ دنیای مختلف سیر میکنیم چه اصراری هست برای گذراندن وقت...

دیگر اینکه کی بگوید به نتیجه رسیده است برایم مهم نیست

اینکه کی به نتیجه برسد هم اهمیتی ندارد؛منطقی فکر کردم و دیدم در این شرایط درست ترین کار همین است!شمع صبر روی‌کتابخانه را به نشانه سوختن صبر تحمیلی روشن میکنم...

امشب فهمیدم باید حرف هایم را زین پس برای خودم بفرستم

او شنوای خوبی بود اما به احترام میشنید نه به انتخاب خودش

امشب شب سختی بود اما به گمانم آرام تر از پیشم!

آرام آرام...

هنوز هم ته دلم اضطرابی دست و پنجه نرم میکند ولی دیگر مهم نیست..

سعی میکنم نادیده ش بگیرم

امشب بعد حرف زدن با خودم خیلی احساس قوی بودن داشتم،ولی چقدر در کنار قوی بودن احساس درد و تنهایی هم داشتم!

درد زیاد و رنج فراوان

تنهایی خیلی بده،توی جمع بدتره!

ولی‌وقتی با ادمای دورت همخونی نداری همون‌بهتر‌که‌تنها باشی

من برای اولین بار ازش خواستم کمکم کنه..

ولی نشد،پس مجبور شدم رو پای خودم بایستم و بگم یا علی!

از تنها بودن تو جمع متنفرم ولی خب من تنها نیستم!کتاب دارم

یار و یاور همیشگیم!

اشکم سرازیر میشه موقع نوشتن اینها ولی خب گور بابای حرف بقیه

مگه تو مدرسه همه باید اکیپ باشن؟همه باید یه رفیق داشته باشن واسه بحثای فلسفی شون؟مگه همه باید خوش بگذرونن وقتی معلم نیس؟درسته اینها برای شادی روح‌خوبن ولی میتونم خودم رو با ارجحیت دادن به تغذیه روح با خوندن کتاب به نداشتن شادی روح و‌اکیپ مثلا قانع کنم(هر چند صرفا بهونه س)

ولی خدایا!

گیرم من بد!خیلیم بد

یعنی اونقدر بد که حق داشتن یه دوست هم فکر رو ندارم؟

دوست نه البته؛رفیق!

نباید یه ادم شبیه به خودم تو کلاس باشه که مثل بقیه از نیامدن معلم و زمان های استراحت لذت ببرم و اینقدر در خودم فرو‌ نرم؟

این حق من نیستا،این رسمش نیست خدای من!

من‌خیلی گله دارم به این روزها

این روزهایی که بزرگ شدن رو‌دارم با پوست و‌استخون احساس میکنم

تنهایی خیلی لذت بخشه ولی وقت تنها باشی نه اینکه تو‌ انبوه همهمه گیر کرده باشی...

خیلی عجیبه،دردناکه...

ولی‌خب این نیز میگذرد

یه روزایی تو‌زندگی خیلی جالبن

از دور همه میگن یه روز معمولی بود ولی فقط خودت و خدا میدونین که اون روز یک روز نبود ۱۰۰۰ روز بود و به اندازه چندین روز پیر شدی...!

قشنگیه زندگی به همینه هااا ولی خب سخته...

چقدر اهنگ طاقتم ده مرضیه قشنگه..

منو میبره به یه جای دور!که نمیدونم کجاست و چه اتفاقی افتاده ولی هرچه که هست یا حال خوشی داشتم و یا حالی مثل الان که از دل سنگ و سیاهیی جوانه بیرون زده بود...

انت کهفی خدای من..

صبر...

ضعف؟

تو که اینقدر ضعیف نبودی عزیز من!

چه شد که این طوری شدی؟

طاقت بیار جان من،این روزها هم میگذرند

گیج تر از قبل

در حد ۳،۴دیقه امروز با هم حرف زدیم،مدام میگفت باید فکر کنم...

نمیدونم و از این حرفا...

یه حرفای دیگه هم زد که گیج تر شدم

الانم هیچ جوره خوابم نمیبره

دارم خودمو داغون میکنم

حالت تهوع دارم و نمیتونم چیزی بخورم

سرم درد میکنه ولی اینقدر گریه میکنم حالم بدتر میشه

از بس قرص خوردم معدم داره اتیش میگیره...

حالم اصلا خوب نیست

طلوعی دیگر

از کله سحر تو استرسم،نفسم بریده بریده ست،به رودررویی مون که فکر میکنم حالم بد میشه...

خیلی بد:)

خدایا،سپردمش به تو

انت کهفی:تو پناه منی

گاهی شعر

در اتاقم روی فرش در کنار بخاری برقی و لحاف پهن روی دست و پاهای سردم دراز کشیده ام و دارم مینویسم

به ناگه صدای بابا را میشنوم صدایش گنگ است چون در اتاق بسته ست و احتمالا بابا در دورترین نقطه هال قرار دارد شعر پشت هیچستان سهراب سپهری را میخواند

کلماتش را کنار هم میگذارم و سرچ میکنم و میرسم به شعر زیر:

به سراغ من اگر می آیید، 

پشت هیچستانم .

پشت هیچستان جایی است.

 پشت هیچستان رگ های هوا ،

پر قاصد ها ییست که خبر می آرند،

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک .

روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است

که صبح،به سر تپهی معراج شقایق رفتم

 

پشت هیچستان ، چتر خواهش باز است: 

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

                  و در این تنهایی، سایه ی نارونی تا ابدیت  جاریست .

به سراغ من اگر می آیید،

                نرم و آهسته بیایید 

                 مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من...

سهراب سپهری

و چقدر ۳ خط اخر شبیه حال من است تا دو سال پیش دوستان زیادی داشتم و تنها بودم اما از مهر پارسال در کنار دوستان بسیار یک رفیق یافتم و اکنون با رفتنش احتمالا ترک بر میدارد چینی نازک تنهایی من...

نحس

معتقد به نحسی روزها نیستم ولی این تاریخ ۲۲ بهمن خیلی نحس بود علی الخصوص ۲۲ بهمن ۱۴۰۲‌

کاش زودتر تموم میشد این برزخ

استرس بدی تمام تنم رو گرفته

گاهی نباید بیش از نگران هم باشیم،جمله آشنا خانم ی.ر

ولی خیلی نگران حالتم رفیق...

نگران تو

خودم

اشک و حال غبار الود اغشته به درد در درونم فوران میکند

امشب ادم خوشحالتری خواهم بود اگر پیام بدهد و تکلیفم مشخص شه

دوباره از نو شروع شد و بد شدم

از ظهر که با مشاور صحبت کردم بهتر شده بودم،الان دوباره حالم بد شد

تمرکزم اومد پایین اونقدری که اصلا نمیتونم درس بخونم...

حالم خیلی بده

از استزس هی انگشتام میره سمت دهنم

کاش یه طوری بهش الهام شه که من دارم جون میدم تو این حال بد بیاد جوابمو بده،یا لاقل ادرس این وبلاگ رو داره،بیاد بخونه نوشته هامو

حالم داره بهم میخوره از لین ساعتایی که دارم میگذرونم

به جرئت میگم هیچ روزی به اندازه امروز حالم بد نبوده از روزی که لین وبلاگ رو زدم...

حتی قبل ترش هم اینقدر بد نبودم...

دارم دیوونه میشم و کلافه

کاش الان بیاد پیام بده حتی اگر میخواد بگه نمیبخشمت و میخوام ارتباطمو قطع کنم...

وایییی

هر لحظه تپش قلب و استرس و تنگی نفسم بیشتر میشه