پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

غم

چرا این درد تمام نمیشود؟

بدنم لمس شده

افکارم تیز

حال ایستادن پای حرف خودم را هم ندارم دیگر...

آن شب

آن شب مثل تمام شبهای دیگر صبح شد

خورشید طلوع کرد

نسیم صبحگاهی بهاری وزید و روز شد

به ظاهر به مانند شبهای دیگر بود،تاریک و سرد و بهاری برای استراحت و فراغت یافتن از روزمرگی ها ولی خب در باطن برای من و شاید هم بسیاری یک شب عادی نبود شبی که خودم هم نمی دانستم دقیقا چه مرگم هست؟هنوز هم نمیدانم

نمیدانم چند نفر دیگر دیشب این حس و حال را تجربه کردند چند نفر این حس را به حق و با دلیل منطقی احساس کردند و چند نفر هم مانند من فقط حال خوشی نداشتند آن هم شاید بی دلیل یا با دلیلی پنهان...

امروز وقتی صبح شد دیگر خبری از بالش خیس دیشب نبود

خشک شده بود گویی مثل شب های قبل ارام خوابیده بودم

ارام ارام...

 اما چه کس جز خودم میداند که چه بر من گذشت در این شب لعنتی...

دیشب برای خودم مادر بودم،رفیق بودم،خواهر بودم

نه برای اینکه اطرافیانم نبودند نه!

برای اینکه درکم نمیکردند

برای اینکه نمیتوانستند من را بفهمند...

نمی توانستند...

اکنون هم چندان بهتر نیستم اما خب چه چاره ای هست جز گفتن یا علی بلند شدن حتی در بدترین روزها...

من ارامم خیلی ارام

دیگر نای هیچ کاری بر من نمانده جز درسی که برای ازمون فردا باالجبار باید بخوانم

دیشب خیلی شب بود!

کاش یکم بیشتر همدیگر رو درک کنیم هر ثانیه ای که میگذره شاید برای ادمی که در چند متری ما ایستاده بیش از سالها گذشته باشه ان هم بی دلیل برای خودش یا با دلیلی که من و تو قادر به درکش نیستیم و فقط خودش میداند...

به هنگام سختی مشو نا امید

ز ابر سیه بارد اب سفید


دو هفته

نوشته های‌دو هفته اخیرم را نگاه کردم!

دو هفته ست حالم خوش نیست

و امشب به گمانم به اوج خودش رسیده

این روزها

(هشدار:سراسر یاس و نا امیدی) نخونی حالت بهتره!

سلام جانا

گفتی از خودت بگو؛

چشم،میگویم...

از خودم و حال بی خودم

این روزها اصلا و‌ ابدا حال خوشی ندارم

نه روحی و نه جسمی

وسط روزمرگی ها و عادی ترین لحظاتم افسرده و مریضم

زودتر از همیشه از کوره خارج میشم و بیشتر از همیشه به دل‌میگیرم و بیش از همیشه تو‌خودم فرو میرم و حال هیچ کاریو ندارم

الان واقعا وقت افسردگی نیست

من تمام جونم درد میکنه

تمام وجودم خسته ست

تمام زندگیم فقط یکم فراغ خاطر و استراحت میخواد

ولی مدرسه و‌ درس امتحان ها نمیذاره...

واقعا کلافه م

قبلا هم تو این کلافگی گیر کرده بودم ولی این بار انگار بیشتر گیجم

دلم یه گوش شنوا میخواد؛نه دلم نمیخواد

چون اگر دلم گوش شنوا میخواست میتونستم به گوش های شنوام پیام بدم...

دلم چند روز دل کندن از دنیا و‌ادماش میخواد

همین:)

دور شدن از هیاهوی پوچ زندگی

دلم میخواد چند روزی فقط بخوابم و گریه کنم و از زندگی دور باشم

واقعا ذهنم خسته ست

از فکر کردن دارم دیوونه میشم

فکرای پوچ و واهی دارن روانیم میکنن

یک لحظه دست از سرم بر نمیدارن

خیلی خستم

میدونم میگذره

میدونم هر حال بدی یه روزی خوب میشه

میدونم...

ولی خیلی سخته

خیلی صبر کردن سخته

خیلی زیاد:)

واقعاااااا این سرطان روحی رو نمیتونم

کاش فقط یه بغلی بود که بدون اینکه بپرسه چرا و چته میرفتم توش و گریه میکردم

خیلی وفته حالم بده و گریه نکردم

واقعااااا این روزا به مو بندم

کافیه یه چی به مزاجم خوش نیاد زرتی میزنم زیر گریه و صدام رو بغض میگیره...

کافیه فقط یکم حالم بد شه دردای عصبی وحشتناکم شروع میشه

مثل همین الان

کل سمت چپ تتم سر شده

کل بدنم بی حسه

دردهایی که میدونم وجود داذن ولی وقنی تمرکز میکنم روشون میبینم نیستن و میفهمم همش عصبی و روانی بودن

اشکام دارن میریزن و مینویسم

کاش فقط یک نفر میومد بغلم میکرد اونم منی که از بغل متنفرم!

و‌‌هیچ چی نمیگفت جز اینکه بیا گریه کن که خالی شی:)

کاش میشد فقط چند روز هیچ کاری نکنم و فقط لش کنم و گریه کنم

خیلی حالم بده....

اصلا نمیدونم چمه:)

اصلا