پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

تنهایی

دلم تنهایی میخواد

تنها باشم و تنها

کسی دورم نباشه

کسی ازم نپرسه،کسی رو مغزم نره

کلا حوصله ادما رو‌ندارم

همشون رو مخم هستن،همشون!!!!!!

کلا خیلی عجیبه همه چی من واقعا تو تمام روابطم به شدت محتاطم اون وقت وقتی به یکی رو‌میدم هوا برش‌ میداره

به یکی رو‌نمیدم و باهاش کاری ندارم خودش که اصرار به شروع‌رابطه داشته یهو میره بیرون از رابطه بدون اینکه چیزی بهش بگم

یکی دیگه هم هست که فقط تز روشنفکری میده

کلا از همه ی این رفتار های مزخرف بدم میادددددد

کاش میتونستم ریخت احدالناسی رو‌نبینم یه مدت.....

تکرار مکررات

هر روز تکراری تر از دیروز

انکار دوباره بدنم نیاز به دریافت دز سرم تقویتی ماهانه ش داره اینقدر که خستم

تفاوت ها

 زمستان سرد است، تابستان گرم

زمستان سپید است، تابستان سبز

درخت در زمستان لخت است، در تابستان پوشیده از برگ

زمین در زمستان برف است، در تابستان برگ

اماااااا

در هردو آرامش است

در زمستان زندگیست در تابستان نیز زندگیست

زندگی زمستان و تابستان دارد و زمستان و تابستان نیز زندگی کردن دارند

پ.ن:پیدا شده از سیو‌مسیج تلگرام برای بیش از دو سال قبل..!

چقدر حس خامی دارم بهش

الان دارم به این فکر میکنم که خامی نوشته های این روزام چقدر بیشتر به چشمم خواهند اومد!

سکوت

فقط واسه اینکه واسه بعد بمونه

خستم و دلم میخواد همه جا سکوت کنم ولی حیف که نمیشه...!

گویا تو اوج سکوت باید داد زد:)

وصف

همه چی خیلی خوب بود تا ... .

تا دو سه ساعت پیش همه چی خوب بود،کلی وبلاگ جدید که هر کدوم راوی داستان های متعددی هستن پیدا کردم،چون فردا امتحان نداشتم بیشتر استراحت کردم و بیشتر خوابیدم!

ولی یه دفعه نفهمیدم چی شد که باز اعصابم خرد‌شد از حرفای م دوبا ه حرفایی که میدونم از رو دلسوزی بوده شد سوهان روحم

مدتها بود گریه نکرده بودم گویا الان وقتش رسیده...

الان تو این لحظه همه ی چیزایی که این مدت برام بی اهمیت بودن ولی یکم ناراحتم کردن و تمان کارهای نا تمامم داره مثل مته مغزمو سوراخ میکنه...

میدونم میگذره و حتی همین حال بد و سکوت ناشی ازخستگی من شلوغ هم بخشی از زندگیه

ولی امشب رو دوست نداشتم

حس کردنش

طعنه و کنایه ها و ریشخندهایی که گمان کردیم شوخی اند

از همه اینها که بگذریم؛میرسیم به حال جسمی که قریب به یک هفته ست منتظر کوچک ترین تلنگریست تا از هم بپاشد

تمام تنم یک هفته ست درد میکنه و ۳ روزه که به اوج‌خودش رسیده

الان هم که یکم گلو درد و تغییر صدا دنبال روی این درد اسکلتی فجیع هست،هرچند که واقعا تا به امروز با روحیم میل به انکارش داشتم و‌موفق هم بودم ولی امیدوارم امشب و فردا از پا نندازتم که وسط امتحانا حوصله ی مریض شدن اصلا نیست...!

این نیز بگذرد؛چه خوب و چه بد...

انت کهفی

ثروتمندان پوشالی،فقیران خوش لباس

چه روزهای عجیبی را در حال سپرکردن هستیم؛همه ما!

دور و برم را نگاه میکنم

پر است از آدمهایی که در خانه خودشان،دنبال سوئیچ ماشین نسبتا مدل بالای خود میگردند،لباس های رنگارنگشان را از کلوزت خارج میکنند و با کمی تامل تصمیم میگیرند که کدام کت طوسی را بپوشند تا بیشتر به استایل شان بیاید و در عین حال با هوای بیرون هم همخوانی داشته باشد!در آخر هم اتکلن ساواج دیور خود را میزنند و بعد هم از خانه خارج میشوند!

در عین حال زیادند آدمهایی که درست مثل دسته قبل هستند با این  تفاوت که شلوغی ذهن و اندکی بضاعت مالی اجازه فکر کردن در انتخاب کت مورد نظر و ساواج دیور را به آنها نمیدهد اما با این حال اوضاع شان چندان هم با دسته قبل متفاوت نیست!

کمی آنطرف تر هم دسته ای هستند که باز هم در خانه خود دنبال سوئیچ ماشین خود هستند ولی خانه شان کمی دور تر از دسته اول و دوم است!

آنطرف تر هم هستند کسانی که در خانه استیجاری شاید به دنبال سوئیچ بگردند ولی آنچه در میان تمام اینها مشترک است؛فقر است!

درست دیدی!فقر!

فقر ثروتمندان فرشته نشین پرادو سوار..

در عین فقر کمی بیش از کمی پایین تر و سوار بر پراید..

روزهایی که همه ما فقیر هستم!

نمیدانم کجای دنیا دقیقا این وضع را دارد اما از وضع کشور خود،خوب آگاهم

نه سیاسی ام

نه تحلیلگرم

نه قصدی دارم

نه هیچ چیز دیگر

فقط

فقط

و 

فقط

میخوام بگم که فقر به درون همه ما نفوذ کرده!با باعث و بانیش فعلا کاری ندارم؛اقلا اینجا!

بطن حرفم اینجاست که میخوام بگم؛خیلی شرایط عجیبی داریم همه ما

سوار بر ماشین چند میلیاردی به پمپ بنزین میرویم و گاه پول بنزین مان به زور جور میشود!

آری!ما فقیران این کشوریم؛که در خوش بینانه ترین حالت فقیرانی هستیم که هر روز با تورم میلیاردرتر و کم قدرت تر در خرید مایحتاج زندگی می شویم...!

دلار۶۴۷۰۰تومانی...

من هفده ساله نخواهم شد

قلمم را برای نوشتن حال و اوصاف این روزها  به دست میگیرم؛تا به قول معروف با یک تیر دو‌ نشان بزنیم،هم حالا کمی از تورم و زیادت افکار پراکنده و گاها فقط شلوغ و پر سر و صدای ذهنم خلاص شوم و هم برای اینده وصف این روزگاران را به یادگار بگذارم.

این روز ها بیش از هر روز دیگری به این لحظه و حال و آینده فکر میکنم،این روزها به گمانم اگر فرصتی باشد در حال تصور آینده به طبق مراد دلم...

این روزها سرم شلوغ تر از قبل است و بیش از قبل با این بخشنامه های جدید آموزش و‌پرورش و بازی های جدید برنامه آموزشی مدرسه و مسخره بازی ها و جنگ و جدال های واقعااا کودکانه ی مدرسه که گاه خود سردسته این جدال ها هستم،سرگرم شده ام.

به ظاهر همه چیز روتین و مونوتون و بدون اندکی هیجان است،در باطن هم همین است چه بسا عمیق تر و واقعی تر و سخت تر و حوصله سر برتر!

ولی آنچه این تکرار مکررات روزهای زندگی را تمایز میبخشد،من هستم،خود‌خود من!

نقطه اوج ایجاد تمایز در تمام تک لحظات و‌تک ثانیه های زندگی ِ خودم برای غر نزدن در برابر روزگاران عین هم و بی هیجان،برای ادامه دادن این روزها و رسیدن به روزهای مونوتون دیگر!!!خود خود خود خودم هستم!پرواز...

من نقطه ی اوج‌ خودم در 

برای نترسیدن از صبر کردن بابت گذشتن این یک سال و‌ نیم و در مقابل تلاش کردن برای درست گذراندن این روزها از همین امروز تا فردای روز کنکور هستم!

من تمام این لحظه های ساده ای که عمر هستند و این چنین در حال گذرند را عاشقانه دوست دارم و تمام این روزها را به زیباترین حالت ممکن میبینم هرچند که تا گلو در فشار کنکور غرقم گرچه حتی این فشار هم تماما درونی است و از جانب خودم اما با این حال امروز وقتی چشمم به روزشمار کنکور افتاد و دیدم فقط ۳۷۸ روز تا کنکور مانده در حالیکه وقتی این عدد روی ۷۰۰-۸۰۰ بود پیگیرش بودم بیشتر به سرعت و گذر عمر فکر کردم و بیشتر فهمیدم زمان زودتر از تصور ما میگذرد،آنقدر سریع که گاهی جا می مانیم از رفتنش!

بعد از دیدن این عدد به این فکر هم رفتم که؛

چرا باید در ارزوی مرگ باشم؟

چرا باید برخی روزها بخواهم که بمیرم و یا حتی بخواهم که این روزها سریع تر بگذرند؟

مگر بعد کنکور چه خبر است؟

فشار روانی اش کمتر است؟

خب مگر نباید این سختی را تحمل کرد و با عمق فشار روانی آشنا شد که در آن وقت فشار آن زمان برایمان کمتر باشد؟

ممکن است استرس کنکور تا چند وقت بعد کنکور هم به دنبال مان باشد؟خب گرچه که سیاست کثیفیست این مافیای کنکور ولی کدام پدر و مادر آمرزیده ای در کدام قانون نا نوشته به ذهن بزرگ تا کوچیک،سیاه تا سفید،فقیر تا ثروتمند در تمام این سیاره خاکی القا کرد که زندگی تماما شادی است؟تماما حال خوش است؟

خب این اضطراب و استرس هم بخشی از زندگی است!

چرا باید فرار کنیم؟

چرا باید بخواهیم که نباشد؟

چرا؟

سخت است و دردناک و عجیب و گاها حال به هم زن پذیرش این موضوع ولی خب زندگی است!دقیقا خود زندگی

و بسیاری اوقات سعی در فراموشی آن داریم!

سعی در متقاعد کردن خود که حتما یک جای کار میلنگد که این حجم از فشار و سختی را در قسمت های مختلف زندگی باید متحمل شویم ولی خب قریب ۹۰ درصدشان طبیعی تر از طبیعی ترین حالت ممکن هستند.

زندگی برای من در این روزها چیزی فرای فرمول های حسابان و فیزیک و حفظیات شیمی و مسئله های آن و احتمالات آمار و اشکال هندسه نیست،چیزی فرای عاشقانه خواندن ادبیات و اشعارش حتی اشعار با منظور سیاسی و تفسیر آن درذهنم مطابق مراد دل نیست،زندگی برای من چیزی جز شنیدن صدای شجریان و‌ناظری و بنان و ... در خسته ترین حالت ممکن نیست

زیستن چیزی فرای پذیرش خستگی های بعد‌ مدرسه و قشنگ تر از تقلا برای از جای برخاستن به هنگام ظهر بعد مدرسه برای انجام کارهای فردا نیست

چیزی جز فشرده کردن برنامه یک روز از سه روز تعطیلات و تبدیل یکی از این سه روز به فرصتی برای گشتی میان درختان و طبیعت در زیر باران و صحبت کردن با آنها نیست...!

زندگی هیچ چی نیست جز درست حس کردن و درک کردن این لحظه حتی اگر مطابق استاندارد های ساختگی خوشحالی نباشد!

زندگی همان لحظه ی ریختن چای و فکر کردن به خوردن آن با شیرینی یا خرماست!

ولی زندگی با همین ساده های روزمره که گاه راحت از کنارشان میگذرم برای من قشنگ ترین حالت ممکن از نفس کشیدن این ثانیه هاست.

پس چرا اینقدر به این کودک چموش که نامش زندگیست و ارابه روزگار برایش مانند اسباب بازی است و به هر سو که دلش میخواهد ان را میکشاند سخت بگیرم ؟وقتی میدانم زور او بیشتر است؟

چه چاره ای هست برای خوشبخت بودن جز بازی کردن با این کودک چموش و در عین عاشقانه نفس کشیدن تمام لحظات و تلاش برای شدن آنچه که باید بشود؟

چرا وقتی میدانم من دیگر ۱۷ ساله نخواهم شد باید بخواهم که زودتر بگذرد؟

باید بخواهم که تمام شود؟

درست است که سخت است!ولی مگر بعد این متوقت میشود سختی ارابه بازی این کودک؟

من این روزها رو دوست دارم و عاشقانه زیستمش پس پرواز سالها بعد من،حسرت نزیستن و نفهمیدن این روزها را نخور و بدان که گرچه مثل تصورت ۱۷ سالگی چندان راحت نبود،هرچند که شاید از بیست و چند سالگی راحت تر باشد اما من کاری نکردم که حسرتش برای جفت مان بماند...!

دوستت دارم هم تو را

و هم این زندگی را

واقعا امشب حال آرام و خوبی دارم و امیدوارم این آرامش ادامه دار باشد.

انت کهفی

ایونت فلسفی

مدتیه دنبال ایونت های فلسفی هستم،اگر حضوری و سمت انقلاب باشد که دیگر مراد دل است!

اگر میشناسید لطفا اگر میشه توی قسمت نظرات همین پست بهم اطلاع بدین.

اگر هم کسی مشتاق بحث فلسفی و روزمره و صحبتهایی که اندکی روح را تازه کند هست یا کسی رو میشناسید هم لطفا همین جا اعلام کنید تا توی تلگرام یا هر بستر مشابهی صحبت کنیم..

بسیار زیاد عاشق صحبت های فلسفیم

و الان فرصت مناسبی دارم برای این کار

گاهی شعر

کجای زندگی ام؟

به قول داریوش کشاورز با کمی تلخیص:

شده تقدیر کسی باشی و قسمت نشود؟

سالها گیر‌کسی باشی و قسمت نشود؟

شده در اوج جوانی با همین ظاهر شاد

تا گلو پیر کسی باشی و قسمت نشود؟

-آره شده؛غرق خودم شدم و جهان را فراموش کردم...

غرورم له شد به غلط ترین حالت ممکن...!

پ.ن:فرصت بشه امشب یا فردا تکه شدن روح و غرورم رو تعریف میکنم...

پیدا کردن

امروز حین درس خواندنم موبایلم خاموش بود و داخل کمد و در فاصله ی زیاد!تمرکزم خیلی بیشتر از قبل بود و به گمانم مفید تر بود

کارهای اضافه ی زیادی هم انجام دادم جدای اینکه کار هام هم زودتر تمام شد!

امروز دبیر ادبیات و حرف هایش در مورد نوشته هایم راجه به فلسفه زندگی حسابی درگیرم کرده بود اینکه واقعا میترسم که کسی نوشته هایم را بخواند؟

واقعا از بروز احساسات عمیق درونی ام که اینجاست اکثرش،به آدم هایی که شخصیت من رو گمان میکنند تاحدودی میشناسند واهمه دارم؟

آنقدر احساسات عجیبی داشتم که رفتم سراغ پناهم تکه های یک کل منسجم خانم پونه مقیمی  عزیز!

این کتاب عجیب حالم را میفهمد حتی نامربوط ترین سرفصلهایش هم حداقل یک جمله مرتبط دارد

من هنگام خواندن کتاب های غیردرسی خیلی کم پیش می اید مداد و لایتر دستم باشد و زیرش خط بکشم یا چیزی بنویسم اما امروز زیر تک تک جملات خوب کننده حالم و یا حتی تلنگر زننده خط کشیدم!

و حتی جاهایی هم خودم چیزی را داخلش نوشتم..!

حس عجیبی بود!

شادی نبود اما لذت بخش بود

در کل امروز را خیلی دوست داشتم

زندگی کردم

زندگی کردن امروز برایم بسی جذاب بود

خوشحالم بابتش

خدایا دمت گرم!

انت کهفی

یه جای این کتاب خیلی قشنگ بود میگفت؛ما وقتی انتظار درک شدن و تایید شدن توسط ادم ها رو داریم که خود درونی مون خودمون رو درک نمیکنه و تاییدش نمیکنه!(با کمی تغییر در جمله بندی)

سیاست

سیاست کثیف نظام سرمایه داری مردمان در هند برایم عجیب تر بود و‌همچنان شست و شوی مغزی عجیب شان در آیین هندو!

آنان گمان میکنند فقرشان ناشی از گناه زندگی پیش و رنجش تن شان به جهت تناسخ روح خطا کارشان در زندگی قبل به جسم امروزشان است.

آنقدر این مطلب برای شان پذیرفته شده ست که بسیاری از انان برای بهتر شدن تلاشی نمیکنند و صرفا خواهان طلب بخشش از خداهایی چون گاو و میمون و بت های دست سازه هستند!

هرچند که بت پرستی آنها هم اندکی در واقعیت ریشه دارد و به واقع انها بت را نمیپرستند اما خب به اندازه موهای سرشان تحریف و تغییر درش نهادند که امروز جز حماقت چیزی نمیتوان نامیدش!

سیاست کثیف قدرتمندان و سرمایه داران این کشور برای شان در محله روبروی فقیر نشین  معبد ادیان مختلف را میسازد درحالیکه سرویس بهداشتی های عمومی دارند و حمام ندارند و خانه های شان چادری بیش نیست و انقدر این کار را حرفه ای میکنند که انان نه تنها علیه ثروت مندان قیام نمیکنند بلکه تشکر هم میکنند بابت معابد...

این در حالیست که حتی یک معبد هم در محله ثروتمندان نیست...

همه اینها از ترس قدرمتندان نشات میگیرد که از قیام همگانی ضعفا میترسند...

کمی گسترده تر که فکر میکنم یاد تئوری انقلاب ۵۷ و بازی کثافت بار به خون آغشته انگلیس میفتم..!

گویی همه جای دنیا همین است اما اقلا مردمان ما آنقدر ها مورد تزریق خرافات و شست و شوی غلط مغزی قرار نگرفتند و هرازگاهی نیمچه فریادی از عدالت به سر میدهند!

اما بعد از تمام این عجایب نکته جالب مردم هند رضایت و قناعت و پذیرش شان است!

آنان در هر شرایطی خوشحالند و راضی

شاید زندگی اینگونه زیباتر نباشد چون انسان باید به دنبال پیشرفت و ترقی باشد اما خب گاهی لازمه چیزی که بسیاری از روانشانسان به نام غیر زرد مدت هاست بران تاکید دارند!

و در نهایت اگر بخواهم از این سفر بنویسم تا مدت ها نوشته دارم برای نوشتن،اما فعلا مهر خاتمه میزنم و‌ میگم که بیش از پیش به ایرانی بودن و فرهنگ غنی و باستانی ایرانم افتخار میکنم

ما مردمانی هستیم که از گذشته تا کنون دقیقا همانجایی که به فکر غذای جسم بودیم و سفره یلدا و عید و ... پهن میکردیم برای روح مان هم تدارک‌میدیدیم و کتاب میگذاشتیم تا یادمان نرود همانقدر که خوراکی ها برای مان ضروری هستند کتاب هم برای روحمان واجب و لازم و در یک جایگاه حیاتی و چه بسا بیشتر است.

دریغا که بسیار گند زدند بهش ‌ بسیاری بسیار دور شدیم از وجود شیرین و رنگین ایران

اعتقاد

درست در همین روزها که اغلب ما جرئت بیان عقیده ی راستین خود را نداریم و میترسیم که مبادا اظهار نظرمان به قیمت جانمان یا سپید شد موی عزیزانم در نگرانی و دوری تمام شود در گوشه ای از این دنیا مردمانی با ادیانی که گاها بسیاری حتی اسمش را هم‌نشنیده ایم در کنار هم با صلح در حال زندگی هستند!

مردمانی از تیره یهودیان،بوداییان،مسلمان شیعه و سنی،سیک،زرتشتی،مسیحی،هندو و ... با کمترین حد ممکن از اختلاف و ایراد در حال زیستن کنار هم هستند!

زندگیی که اگر این چنین بود و این گونه در کشور ما برقرار بود شاید اوضاع ما کمی بهتر این کنون بود...!

اما آنچه برایم به شدت جذاب بود پدیده گاو پرستی هندوها بود

شاید به ظاهر احمقانه بیاد اما فلسفه حقیقی و درونی اش بسیار زیبا ست در حالی که به مرور و جبر زمین و زمان به غلط ترین حالت ممکن خود‌ادامه پیدا کرد!

این فلسفه زیبا عبارت است از:ذر گذشته های بسیار دور مادرانی که شیر کافی برای شیر دادن به نوزادشان نداشتند بنا به صلاح دید اطبا آن زمان که شیر گاو برای نوزاد مناسب تر از شیر گوسفند و شتر و ... است به فرزندان خود شیر گاو میدادند این جریان سالیان سال ادامه پیدا کرد و باعث جلوگیری از مرگ تعداد کثیری نوزاد به دلیل نداشتن شیر کافی شد و آنقدر جایگاه گاو برای مردمان عزیز و محترم شد که چون مانند مادری به نوزادان شیر میداد او را نه مادر بلکه در جایگاهیی قریب به مادر دانستند!

تا اینجا فلسفه ی جالب و زیبایی داشته اما این جایگاه قرب الی مادر ادامه پیدا کرد تا حدی که به پرستش آن رسیدند!

و اینجاست که آن فلسفه ی زیبا به گند کشیده شد،اما درس بزرگی که برایم داشت این بود که هیچ گاه از ظاهر عاقلانه یا احمقانه داستان و موضوعی قضاوتش نکنم!شاید هم کلا نباید قضاوت کرد!

و این موضوع برایم پیش امد که این انبوه اعتقادات درست و غلطی که در من شکل گرفته تا این لحظه چقدرش فلسفه ای این چنین در پشتش نهفته ست و باید برایش زمان کافی بگذارم تا اطلاعاتم را بالا ببرم؟

سفر

عید امسال عیدی جالب و سرشار از تجربه بود!

تجربه هایی خوش و زیبا

یکی دو روز مانده به سال تحویل به سمت شمال روانه شدیم و سال را در وطن تحویل کردیم!

پس از ان هم چند روزی درگیر دید و بازدید بودیم و به کل میتوان گفت که خوش گذشت یا اگر خوش نبود اقلا بد‌هم نبود هرچند چون باید ۶م برمیگشتیم بسیاری از جاها را نرفتیم اما همه اقوام را خانه دیگر اقوام دیدیم و به گمانم مهم هم همین بود! وگرنه مگر برای دیدن خانه و در و دیوارشان به عید دیدنی می رویم؟مهم خود آن آدم است دیگر!

ظهر ۷ فروردین به سمت فرودگاه برای مقصد سرزمین ادیان گوناگون و ۷۲ ملت یا همان هندوستان رفتیم!

آنچه این سفر برایم داشت که بر خلاف ۸۰ درصد هم سفران چندان خوش شان نیامده بود از این سفر این بود که بیش از هیجان و تفریح هایی که سبب ترشح ادرنالین میشن باورهای فکری و فلسفی ام را دستخوش تغییر و تلین قرار داد که در پست بعد خواهم نوشت

این تغییرات آن چنان زیبا و‌دوست داشتنی هستند برایم که اگر قرار باشد به کشوری مجددا سفر کنم بلا شک هند خواهد بود!

عجیب

چقدر این روزها کم مینویسم!

اگر بگویم وقت نیست دروغ است و اگر بگویم وقت هست هم چندان درست نیست،راستش موضوع از این قرار است که در ایام عید بسیار درگیر دید و بازدید و سفر بودم و فرصتش نبود این چند روزهم بسیار شلوغ و پرکارم اما اگر امشب زود کارهایم تمام شود و طبق برنامه باشد بی شک چندین مطلب طولانی خواهم نوشت ولی عجیب تر از همه اینها موردی بود مع تا شب طاقت نیاوردم برای تعریفش..!

آن هم اتفاق امروز بود؛

حوالی ساعت ۱۲ ظهر معلم ادبیات در حال تدریس نکات به جا مانده ی"قید" بود ما بچه ها غرق در خستگی بودیم که به ناگه یکی از بچه ها گفت:چند دقیقه استراحت لطفا!

خانم پ قبول کرد و همه ی بچه ها غرق در صحبت با بغل دستی هایشان یا گذاشتن سرشان روی میز شدند..!

ناگهان معلم گفت:پرواز هنوز هم مینویسی؟

خشکم زده بود

چون‌نوشته های من بسیار پراکنده و دلی و عمیق از ژرفای وجودم هستند و ابدا دوست ندارم جز یک نفر کسی انها را تحت عنوان شخصیت واقعیم بخواند!غیر ممکن بود که نوشته هایم را به کسی نشان دهم!

هنوز تو فکر اون‌نوشته ای هستم که ازش حرف میزد

پرسیدم موضوعش چه بود؟گفت در مورد فلسفه ی زندگی بود!

درست تمام نوشته های پراکنده ی من جز انگشت شماری از انها در مورد فلسفه زندگیست ست...

به واقع که عجیب بود حرفش

عشق

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.