پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

پایان،شروع و دوباره زندگی

بوقت ۳۰ دی ۱۴۰۲

دی هم امام شد

از این ماه مینویسم سراسر استرس بود،گمان میکردم همه چیز خوب پیش میره،ولی نرفت و نشد!

خسته شدم از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن و ادامه دادن با روی بیشتر و پر رویی بیشتر!

امروز کارنامه امتحانات ترم اول رو گرفتم!۱۸/۲۳ معدل این ترم!

با زحمتی که برای معدل حداقل۱۹/۵ کشیده بودم...

خستگی تو تنم موند هرچند که درسا همون موقعی که همه خسته ایم و بریده و بی حال باید حال ادامه دادن داشته باشیم!

این حرف ها و خستگی ها هم موقتن!اینکه فردا یه شروع تازست خسته کننده ست برام،زمان زودتر از انتظارم داره میگذره و اصلا حال همراه شدن باهاش رو ندارم،کاش دو سه روزی میخوابیدم و وقتی بیدار میشدم ۱ بهمن بود!

واقعا بیش از توانم خستم!

اینها مهم نیست!

با نا امیدی تو دلم چیکار کنم؟

نا امیدی که میدونم درمانش چیه ولی حال درمانش رو ندارم فعلا!

حال نصیحت شنیدنم ندارم!

راستی،واکنش مامان و بابا هم خیلی عجیب بود به کارنامم!

مامان که گفت ترم یک مهم نیس،فقط باید تجربه شه!

بابا هم که گفت حالا شریف نشد ازاد هست دیگه!مهم اینه استرس نداشته باشی و ارامش داشته باشی!

ولی  یه چیزی رو کاش میدونست؛اونم این که تلاش من خیلی بیشتر از این نمره ها بود ولی نشد دیگه اشکالی هم نداره تا فرصت واسه جبران هست نباید غصه خورد!

و کاش یکم غر میزدن که منم عصبی شم و خودمو تخلیه کنم!ولی خب سکوت کردن فقط...

حس بی حسی خاصی دارم که واقعا مزخرفه

نه ناراحتم

نه عصبی

فقط حس زندگی کردن ندارم!

آخ زندگی...


باز هم نبودن

چند روز خیلی بد گذشت!

خصوصا دیروز!

هم از دست عزیزی عصبانی بودم و ناراحت

و دلخور از جانب ۲ نفر دیگر

و قلبی پر از کینه از یک خانواده که جز دردسر هیچ چیز برایمان نداشتند تا به این لحظه!

برای اینکه حواسم پرت شه دیروز رفتم سینما!

ولی دردی دوا نشد،فیلمش هم چندان جالب نبود؛هاوایی پر از حرف و طنز های دم دستی

البته چندجایی کنایه و طنز سیاسی داشت ولی در کل ارزش ۹۰ دقیقه در سینما ماندن را نداشت!

امروز هم به اصرار شدید ۳،۴ نفر از دوستان رفتم ایران مال تولد یکی دیگر از دوستان!

مدتی با هم گذران وقت کردیم و حرف زدیم و چرت و‌ پرت گفتیم و شنیدیم و در کل خوش گذشت ولی خب چند جایی واقعا عصبی شدم و خداروشکر تونستم به خودم مسلط باشم!

در نهایت هم همین نیم ساعت پیش برگشتیم،البته به بدختی اسنپ گیر‌اوردیم!

در کل این چند روز سنگین بودن و دوست نداشتنی

روزای سبک و عادی تر رو‌ترجیح میدم

اما چه کنیم که زندگی دقیقا همین هاست...!

خداروشکر بابت تمام لحظاتش

بی حوصله

دیگه حتی حال غر زدن هم نیست

...

ننوشتن

چقدر میل نوشتن نیست این روزها

نه اینکه بد باشن

یا حتی خوب باشن

نه!

فقط این روزاها عجیبن و‌کمی متفاوت و جدید

مثلا دیشب شب خوبی بود و خیلی بهم خوش گذشت

مدت زیادی در‌جوار‌خانواده و‌موسیقی سنتی و حال و هوای خوش سپر شد!ولی خب حال نوشتن نبود

یا ازمون جمعه در کل بد بود

هم سخت بود هم امادگی من کم بود اما با این حال شدم رتبه ۴ مدرسه و رتبه ۳۶۷ بین حدود ۳۰۰۰ نفر..

در کل نتیجه بدی نبود از ازمون قبلی هم بهتر دادم و به یکی از اهدافم که بستن دهان همیشه باز یک ....(مشاور مدرسه) بود رسیدم...!

امروز رو اصلا دوست نداشتم!

فقط زمین خوندم و واقعا حالم بهم خورد حین خودنش

متنفرم از این درس

...

باران هم که تا هفته پیش رویا بود به خاطر این پاییز تابستان مثال و دی ماه کم بارش امسال تبدیل به واقعیت شد خداروشکر!

شاید اگر فرده حسش باشد و همین طور وقتش چای بریزم و لب پنجره بنشینم و پنجره را باز کنم و شروع کنم به نوشتن و گفتن از باران...

البته اگر بارانی ببارد...

دقیقا وسط میل به بودن و میل به نبودنم...

خیلی حس عجیب و گاه مزخرفیه

اما خب بی شک این نیز میگذرد

خداروشکر بابتش...

بماند به یادگار از روزهایی که میتوانستند خیلی بهتر باشند اما باز هم خداروشکر بهر بودن شان...!

هرچه باشد بودنش بهتر از نبودنش است هرچقدر هم که تکراری باشد...

بنویسیم برای ماندن

بوقت ۱۹ دی ۱۴۰۲

به عبارتی امتحانات ترم ۱ شدند البته زمین موند که زیاد مهم نیست

امتحان امروز هم آمار همون درسی که ازش متنفر بودم ولی به گمانم اگر ۲۰ نشم ۱۹/۵ بدترین حالتش است!

فردا پیش ازمون،ازمون تستی جمعه ست!

حوصله ادامه دادن و درس خوندن ندارم

برای همین امروز ریاد نخوندم

واقعا خستم اخه

به طرز عجیبی به استراحت نیاز دارم

یه استراحت یکی دو روزه..!

بگذریم...

امشب یه اتفاق خوب افتاد البته فعلا فقط مقدمه شه ولی خب اگر ادامش بدم بی شک نتیجه خوبی خواهد داشت!

همین دیگه!

این روزا دوست دارم سریع تر بگذرن

بدون شرح

روزهای مزخرفین

مزخرفهایی که از فردا مزخرف تر هم میشن

فقط به امید گذشتن شون نفس میکشم و ادامه میدم

نزدیک به اخرین

فردا به رقمی اخرین امتحان است!

البته نه برای ما که رشته مون ریاضیه چون سه شنبه آمار داریم ولی چون مابقی رشته ها و‌پایه ها اخرین ازمون شون هست از فردا باید تا ساعت۷ در مدرسه باشیم...!

اردو مطالعاتی اجباری دبیرستانی بنام ...

بیخیال اسمش مهم نیس

رسمش هم دیگر مهم نیس

خستگی من هم اصلا مهم نیست

من جا نزدم ولی خستم کاش میفهمیدن این رو

کاش داد میزدم این رو

این مدت که کمتر در‌مدرسه بودم با اینکه امتحان ها زیاد بودن ولی بهتر از طی سال و تا ساعت۲/۱۰ گاهی۳ و گاهی هم ۷ در مدرسه بودن بود

ارامش روانم بیشتر بود

وای که چقدر خستم

امشب حال فکر کردن ندارم باید زبان که ازمون فرداست رو بخونم و بعد هم بخوابم!به گمانم دارم مریض میشم!خیلی سردمه!با اینکه دمای اتاق مناسبه اما دست و پاهام یخ زدن

چشمام هم خیلی خستست

سرم درد میکنه

و دلم یه سفر‌چند روزه میخواد

ولی...

بماند!

وای که چقدر دلم تنگ شده برای لذت بردن از مدرسه...

فردا حال مدرسه رو ندارم

کاش بتونم امشب مشاوره پایه دیوونه رو‌قانع کنم که فردا نمونم هرچند که گفته اجباریه..

یه چیز دیگم فهمیدم و تنها واکنشم فقط خنده عصبی بود...

کنکور اول ۱۴۰۴ توی دی ماه سال بعد برگزار میشه نه اردیبهشت ۱۴۰۴:)))))

یعنی کمتر از یک سال باهاش فاصله دارم

وای خدا

جدی جدی خسته شدماااااا

اصلا شوخی و شو نیست واقعا کتابای درسی رو میبینم دلم میخواد بالا بیارم

البته اگر ازمون جمعه رو مثل انتظارم بدم شنبه رو واقعااااا باید بپیچونم و نرم مدرسه...

گم شدن

بی صدا گم شدم در انبوه سر و صدا و شلوغی

دوباره رسیدم به روزهای خسته کننده و تکراری و دردالود!

آنقدر خسته که نوشتن هم در هیاهوی امتحانات دردی را دوا نمیکند و البته رغبتش هم نیست!ذهنی شلوغ و درهم...

چقدر دوباره دلم گم شدن را درخواست میکند...

این جملات داشتند در ذهنم کنار هم ردیف میشدند که گفتم بنویسم شان تا دیگر باری از افکار به سنگینی افکار گاها کرم آلود خاک خورده و گاه درست و طلایی نفوذ نکند!

پ.ن:نمیدونم چی نوشتم؛فقط نوشتم که ذهن شلوغم رو در صبح دیرهنگامم مرتب کرده باشم

بی حالی

چندروزیه حال نوشتن ندارم!

درگیر امتحاناتم

هم میخوام زودتر تموم شه و هم از فرجه های بین امتحانا دارم لذت میبرم!

روزهای عجیبین!

سالروز زخم

۱۰ دی

۱۰ دی ۱۴۰۱

دقیقا پارسال توی همچین روزی بود که اگر شب قبلش گوشوار حلقه ایم رو با گوشواره میخی عوض نمیکردم و طی حادثه دستم رو نمیگرفتم جلوی چشمام یا امروز‌تو‌این دنیا نبودم و یا چشمم تخلیه شده بود..

پارسال همچین روزی صبح زود بیدار شدیم که بریم کوه

برف اومده بود؛یه جایی چشمم ندید و سرم گیج رفت و پام سر خورد و از وسطای کوه پرت شدم تو یه دره نزدیک ۲۰-۳۰  متر غلت خوردم اونقدر شدید بود که یکی از گوشواره هام در اومد و گم شد که بعدا فهمیدیم...

و اگر گوشواره حلقه ای تو گوشم بود و همچین ضربه ای قرار بود بهش وارد شه بی شک گوشیم دچار پارگی و خونریزی میشد...

خوشبختانه فقط به چند تا بخیه روی ساعد و مچ و بین انگشت دوم و سومم و کمی کوفتگی و خراش روی صورت و پاهام ختم شد؛حادثه ای که از همون پارسال میل زدن کرم ترمیم کننده روی زخم و‌ رد بخیه ها رو نداشتم چون میخواستم همیشه یادم باشه که ممکنه یه لحظه همه چی عوض شه و بهت ثابت شه که هنوز کارهای زیادی داری تو این دنیا برای انجام...

هنوزم یکم از رد بخیه ها مونده

زخم ترمیم شده ای که خیلی شبا همراه من بود و شنوای حرفام

شبایی که فکر میکردم گذشتنش خیلی سخته...

ولی‌گذشت:)

پس دمت گرم رفیق:)

سالروزت مبارک جفت مون❤️

فرستند و گیرنده؛خودم...

از سری پیام های خودم به خودم برای آرام کردن ندای بی آرامش درون تنم...

زندگی دوستت دارم حتی در همین لحظات به شدت مسخره چون زنده ام کت میتونم این درد و حال بد رو حس کنم پس خداروشکر بابتش:)

حسابان

این بار درس زندگی

یک سوال رو اشتباه وارد کردم

یک سوال رو نصفه نوشتم(توی چک نویس کامل نوشتم ولی کامل وارد نکردم:)

یک سوال رو هم کلا نصفه خوندم...

با این حساب۱۶-۱۷ سهم این همه درس خوندن در این دو روز شد...

واقعا ناراحت کنندس اینکه تلاش کنی و نشه

هرچند چاره ای جز ادامه دادن ندارم چون یا بدتر از این میشه یا باید تو‌همین مرحله بد بودن رو متوقف کنم دیگه...

دیروز

نمیدانم چقدر اما بیش از ۸-۹ ساعت حسابان خواندم

اگر قرار بود ضریب درسها رو خودم انتخاب کنم بی شک به مابقی درس ها ۱ میدادم و هر چه ماند سهم حسابان میشد اما چه حیف که اینجا آلمان نیست و فعلا این سیستم ققله برامون:)

ولی انجام کاری که ادم دوستش خیلی خوبه

خیلی بیشتر از خیلی خوبه..!

کاش میشد همیشه همین طور باشه

خدایا ممنون بابت آرامشی که دارم!

دمت گرم

انت کهفی؛تو پناه منی:)

بیان

در اتاقش منتظر بودم،اولین بار بود که آنجا میرفتم،او هم رفته بود تا چای و شیرینی از آشپزخانه بیاورد!

اتاقش چیدمان جالبی داشت؛پر بود از رنگها و نقش های متعدد

از کارهای دستی فلزی و چوبی و سرامیکی و‌نقاشی هایش گرفته تا کتاب های متعدد و گلدان ها و تیله های نوستالژیکش...

آنقدر کتابخانه ش عجیب و زیبا و جذاب بود که جذبش شدم؛چشمم به فرفره نارنجی رنگش افتاد آنرا برداشتم و زیر لب زمزمه کردم؛چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند...

بعد هم کمی تیله های داخل ظرف سفالی را بالا و‌پایین کردم!

بعد هم شروع کردم به خواندن نام جلد کتابهایش،کتاب هایش اغلب کهنه،قدیمی،جلدهایی ساده و نام هایی سنگین داشتند

با حافظ و غزلیات شمس و گلستانی که طبقه بالای کتابخانه ش بود و همین طور عود و شمع و یک بسته باز نشده سیگار کنتش هیچ جوره نمیتوانستم کنار بیام که این اتاق و‌این گوشه هر دو برای یک دخترک ۱۷-۱۸ ساله ست...

دخترک،هنوز درگیر چای دم کردن بود،که کنجکاوی به ادبم غلبه کرد و یکی از کتاب های که قدیمی تر از بقیه بودن را برداشتم چاپ ۱۳۷۲

کاغذهای سفیدش دیگر به رنگ کاهیی در آمده بودند

کتاب حضور درهستی مورتی بود..

میخواستم ببینم موضوعش چیست که از وسط آن را باز کردمش؛عجیب بود روی اکثر صفحاتش نوشته های متعددی بود؛نوشته های کوتاه و بلند و کوچک و بزرگ از روزهای متعددش همراه با تاریخ و زمان و شرح...

از خیلی هاش خبر داشتم،بعد از کتاب هایش صفحه چتش با من راوی ذهن شلوغش بود..!

کتاب دیگری را برداشتم؛خودم چند فصلی از آن را خوانده بودم پیش تر معنا در تاریخ لوییت!باز هم نوشته های جالبی داشت از دیدگاه هایش..!

در همین حین که روی مبل کنار کتابخانه ش نشسته بودم داشتم کتابها را ورق میزدم بود که با سینی چای و شیرینی برنجی آمد..!

عطر هل و دارچین چایش همه جا را پر کرده بود،راستش کدبانو بودن اصلا بهش نمی آمد؛وقتی آمد،کشو دراورش را باز کرد و کبریت برداشت و شمع صبر روی میز را روشن کرد...

گنبد مینا شجریان هم گذاشت و شروع کرد از گفتن

شوخی میکرد اما با همان چند کلمه خواندن از نوشته های توی کتابش فهمیده بودم که او منظورش چیست و حرفهایش برای خنده و شوخی هایی گذرا نیست...

بعد از پایان صحبت هایش ازش عذرخواهی کردم بابت فضولیم!

 گفت نه ایرادی نداره اتقاقا برای همین دعوتت کردم..!

خودم میخواستم همه رو بهت نشون بدم!گفت:برو هر کدوم  که میخوای رو با دقت ببین!

بعد هم یک کاغذ کاهی که مشخص بود خیلی قدیمی بود از لای یکی از کتاب های بی جلدش که آخر نفهمیدم اسمش چیست و البته فرصت پرسیدن هم پیش نیامد بهم داد و گفت برایم بنویس!

شروع کردم به نوشتن!من که خود عاشق نوشتنم،نوشتن از زندگی و رنج و معنای آن

آخر هم گره زدن تمام آنچه نوشتم به سه کلمه؛

امید

جوانه

و در نهایت سبز شدن...

بعد هم گفت پشت اون کاشی سرامیکی کج و ماوج دست ساز این نیز بگذرد روی طبقه سوم پر است از روزها و دنیاهای صرفا زنده بودن و زندگی نکردن

کاشی را برداشتم و تاریخ ها را دیدم...

ماه های زیادی در آن نهفته بود!

زیر تک تک شان هم،از صبر گفته بود!

بعد هم حافظی که پیش تر از اسرارش برایم گفته بود را باز کرد و غزلی خواند..!در همان حین یکی از اسرارش که همان گل رز های خشک شده قرمز قدیمی که همچنان بوی خوشی داشتند از صفحات حافظ پایین ریختند!غزل را خواندیم و تفسیر کردیم و حافظ را گذاشتیم روی میز..!

بعد از کمی هم صحبتی فرصت تحویل آن برگه کاهی پر قصه شد..!

چیز زیادی ننوشتم برخلاف همیشه؛فقط گفتم صبر کن تا جوانه شوی جان من!امید همیشه هست اگر تو واقعا زنده باشی؛در همه حالات و‌احوالات فرصت سبز شدن وجود دارد..

آخرش هم نوشتم؛کاش زودتر یادمیگرفتم که هیچ چیز قابل قضاوت نیست حتی نزدیک ترین هایم...

دوستت دارم؛بماند به یادگار از ۱۴۰۲/۱۰/۷


روز‌خوش

صبح امتحان ادبیات داشتم،امتحان بر وفق مراد بود!

بعد هم آزمون نگارش بود که ان هم خوب بود...

موضوع انشا بهترین معلم من بود،من هم با تمام احترامی که برای معلمانم قائل بودم و هستم اما در مورد معلمی متفاوت که نامش کتاب بود نوشتم...

انشا جالب شد!

بعد هم به خانه آمدم و به دوستم پیام دادم که امروز بریم بیرون؟!

گفت:نه،حال ندارم

به دوست دیگری که از اولی صمیمی تر است اما کمی رابطه مان متفاوت است و اغلب برای موضوعاتی فرای سطح روزمره با هم صحبت میکنیم علی الخصوص،فلسفه،پیام دادم و گفتم  بریم بیرون؟!

قبول کرد و به کافه کتابی در نزدیکی خانه ما رفتیم!

کمی حرف زدیم،کمی خرید کردیم،و بعد هم برگشتیم به خانه ما

بعد هم با ر(داداشم) کمی بازی کردیم و پ(دوستم) رفت!

روز خیلی خوبی بود،به واقع ارزش زیستن داشت!