پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

پایان یا شروع؟

شهریور هم تمام شد!

درست به مانند ماه های قبل

و فردا شروع رسمی سال تحصیلی ۱۴۰۱-۱۴۰۲

سال تحصیلی یازدهم!

حس عجیبی دارم حسی امیخته شده از ترس و قدرت!

قدرت برای آرامشی که پی و ریشه ش را امروز چنان بنا کردم که فکر نمیکنم به این راحتی کسی بتواند خرابش کنم و ترس برای نشدن ها و ذهن منفی باف همیشه فعال ادمیزاد!

امسال میخوام صدمو بذارم نه برای صد بودن در همه چی که غیر ممکنه بلکه برای زیستن به معنای واقعی!

برای درسهایی که آینده سازن که نمیدانم عدالت است یا بی عدالتی!

و هم برای درس های که آدم سازن،همون روز های خوب و بدی که آدمیزاد رو میسازد!

با این حال حس خوبی نسبت به این سال و این ماه دارم!

هرچند که بیصبرانه از همین حالا منتظر شب یلدا هستم…

چون چندان علاقه ای به روزهای کوتاه ندارم ولی با این حال پاییز را دوست دارم و امیدوارم که بتونم هم زندگی کنم و هم در لحظه باشم و هم طبق برنامه!

امیدوارم ته این سال به خودم بگم دمت گرمممم که دوووم اوردی تو روزای سخت و حرفای مزخرف بعضی معلما و تونستی بشی اون چیزی که باید میشدی و خودت میخواستی!

حالا دیگه خسته نباشییییییی جانِ من:)

تمام تلاشم رو میکنم برای گفتن این جمله به خودِ خودم!

برو تو دلش،بیخیال تمام تلخی ها که مطمئنم میتونی!

یادت نره عمر خیلی زود میگذره…

خیلی زودتر از تصورمون:))

پس یه طوری زندگی کن این روزا که روزای بعد کنکور وقتی برگشتی به این نوشته ها و این خط یه دفعه اشک از چشمات جاری شن و بگی شد!سخت بود ولی شد…

یعنی من تونستم که بشه با تمام ناملایمات روزگار!

اون روزا تلاش این روزای تو رو میخوان ،بهشون مدیونی جان من!

جا نزن که میتونی عزیزترینم!

با حال خوب فردا رو شروع کن که فقط ۲ تا اول مهر دیگه دانش آموزی و زودتر از تصورت میگذرن:)

فردات بخیر

و شبت پر از آرامش روح امیدوار من❤️

درک شدن!

امروز بعد از اینکه از خواب بیدار شدم با مامان و بابا در مورد حال بد این روزهام حرف زدم!گریه کردم و تا حدود خیلی زیادی خالی شدم!

و به این نتیجه رسیدم که 

هرچی رو هرچقدر تو ذهنت بزرگ کنی همونقدر بزرگه!

همه آدم ها و حرف هاشون فقط تا وقتی که باعث آرامشت در لحظه و پیشرفتت در آینده بشن مهمه و در غیر این صورت کوچک ترین اهمیتی ندارن پس نباید بهشون اجازه بدم که بخوان داغونم کنن!اونم تو این نقطه جغرافیا که حرف هیچ کس حرف نیست!حتی گاهی خودم…

و حرف قشنگ بابا که گفت:

بزرگ ترین رقیبت خودتی!تاوقتی اون آدم درونت رو ساکت نکنی و بهش نگی من میتونم همیشه اینقدر حساس خواهی بود!راستم میگفت!

بعدم گفت شاید اصن نشه اون چیزی که میخوای

شاید اصن قسمت نباشه

شاید نباید بشه

ولی واسه خوب شدن

واسه بهتر شدن

واسه رسیدن

باید بگذری از این روزا

باید قوی باشی

و بتونی طی شون کنی

که فقط بگذرن و برسی به روزی که دلت میخواد

و خب این روزا چه بخوای چه نخوای میگذرن!حالا دست توعه که بخوای چطوری بگذرونیش!

حرفای قشنگی زدن جفت شون…

و این یعنی من خانواده خیلی خوبی دارم و خیلی خوشحالم بابت داشتن‌شون❤️

خدایا مرسییی،دمت گرمممم 

روزگار ناکام

از دیشب بگویم!

شب مزخرفی بود!

انگار قرار بود بمیرم

نمیدانم!

شاید هم باید میمردم و یکی از کارهای خوبم فرصت دوباره زیستن را بهم داد!

شاید هم عذاب یکی از گناهانم باشد!

هنوز نمیدانم که دلیلی نفس کشیدن الانم چیست؟

ولی باید بگم که دیشب اونقدر سنگین و تلخ و وحشتناک بود که با اینکه دیروز زیاد خوابیده بودم ولی از ساعت ۷ شروع کردم به خمیازه کشیدن! و نهایتا ساعت ۸:۳۰ خوابیدم تا ساعت ۱ فردا:)

نمیدانم دلیل این همه خواب روز سنگین و بار و فشار روانی روم بود یا دلیل دیگری دارد که در جواب آزمایشی که پس فردا آماده میشود نهفته است…

اما هرچه که بود تجربه ی یک ۲۴ ساعت وحشتناک بود شبی که از درد و بی حوصلگی حتی میل گریه کردن هم نداشتم!

ولی با این حال تمام شد!

دیشب:)

تا نیمه های زیادی از شب بیدار بودم!

حال بد!

آه.از حال بد نگم که چه مصیبت بدی است…

آخرش بعد از کلی‌حرف‌زدن با خودم و خدا!

بعد شنیدن قطعه سرنوشت همایون شجریان کم کم خوابم برد…

سرنوشت را باید از سر نوشت

شاید این بار کمی بهتر نوشت…

این آهنگ من رو میبره به یه جای دور!

جایی که انگار قبلا تمام این احساسات بد‌رو‌تجربه کردم ولی چیزی ازش در خاطرم نیستم!جایی که هم آشناست هم غریبه!

خیلی غریبه…

و خیلی آشنا!

پارادوکس عجیبی دارن!

صبح

یادم‌نیست‌آخرین بار کی اینقدر زود بیدار شده بودم؟فکر کنم حدودا یک ماه قبل…

صبح رفتم آزمایشگاه برای چکاپ!امیدوارم که اوضاع خیلی بی ریخت نباشه…!

چون‌این‌چند وقت به طور‌ وحشتناکی خودم رو داغون کردم

با استرس،اضطراب،فکر و خیال های دری وری

غذا نخوردن!

و …

با این حال آمادگی هر چیزی رو دارم!

امیدوارم خیر باشه…

:)

ذهن خسته

امروز خیلی روز بدی رو‌ گذروندم!

کلا تو استرس و اضطراب بودم از اول صبح به بدبختی تونستم خیلی منقطع تا ۱۲ بخوابم:))

بعدش هم درس خوندم حدود۵ ساعت ولی همش حواسم‌پرت بود و تو دلم آشوب:)

حالم بده

از برنامه ریزی مدرسه!

از کلاسا و برنامه های درسی

از کنکوری که معلوم نیس چه ریختیه

این روزا اصلا نمیتونم نفس بکشم

همش حمله عصبی و تنفسی بهم دست میده طوریکه دیگ از تلاش کردن برای نفس کشیدن خسته میشم و کل قفسه سینه م سر میشه:)

از حرفای انگیزشی حالم بهم میخوره

از دلداری هم همین طور

از توصیف حالم بیزارم ولی توان ریختن تو خودم رو ندارم دیگ

امشب اومدم یکم بنویسم از حالم از اون‌لحظه ای که اشک کل چشمام رو گرفته بود ولی دستم ناخوداگاه از درد مینوشتم!دردی که خیلی دردناکه واقعا خستم!

از امیدوار بودن

از شنیدن خبرای تکراری و منفی

از حال بد

از گفتن خستم

از جنگیدن واسه زندگی کردن

از تلاش کردن 

از درس خوندن و حتی برنامه ربزی کردن!

تو من هزار تا ادم زندگی میکنه که تک به تک باهم غریبن یکی نمیتونه حتی یه مشکل کوچیک رو ببینه یکیم خیلی همه چی رو ساده میبینه یکیم همش میخواد بگه نههههه من اوکیم:)

وقتی داشتم مینوشتم تمام برگه از اشک خیس شد!دستام توان‌نوشتن نداشت از حس بد ولی گذشت!

یکم با مامان حرف زدم؛ولی آروم نشدم خیلی!

یکم هم بابا شوخی کرد و گفت درس خوبه ولی نه اونقدر که بخواد خودتو بکشی براش ولی اونم مقطعی بود و بعد خندیدن ها و بیرون رفتن بابا از اتاق دوباره حالم بد شد!

حتی پستی که مامان درباره آرامش  برام فرستاد هم واسم درمان نبود!

از گفتن خستم،خستم!

از خسته شدن هم خستم هم کم کم دارم میترسم:)

به گمونم تنها نبستم اقلا با دو سه نفری که حرف زدم فهمیدم بعضی احساسا مشترکه مثل اینکه… 

ولی با همه اینها میدونم که زندگی یعنی درد

زیستن یعنی درد

نزیستن هم یعنی درد

وقتی جفتش درده چه اخرش خوب باشه چه بد

پس چه بهتر که نلاش کنم که این درد حداقل نتیجه بخش باشه…

ولی این غوغایی که درونمه خیلی بده…

خیلی خستم:)

کمک میخوامممم

دلم میخواد داد بزنم بگمممم خدایاااااااا

حواست هست؟

من دارم له میشم تو این حال و احوالات ناخوش

میبینی منو؟

میدونم که میبینی پس حواست به من باشه:)

ولی یه چیزی که خیلییییی ته ته دلم بهش امید دارم اینده س:)

همونی که باید بسازمش:)

همونی که مدیونم به گذشته و آیندم!

و تمام این احساسا گذرین:)من نباید بهشون رو بدم که بخوان بمونن

هیچ چیز نمیتونه برنامه و نظم رو ازم بگیره:)))

هیچ چی…

از قانون ها مزخرف کنکور و مدرسه گرفته تا ناملایمات زندگی…

ته دلم خوشحالم به خاطر احساس کردن غم چون بخشی از زندگیه!به خاطر این که الان فرصت نوشتن دارم و میتونم بنویسم برای روزهایی بعد…

تهش خوبه!مطمئنم که خوبه!

با اینکه الان حالم اصلا خوب نیست ولی فرداها بهترن مطمئنم:)

کلی کاش مسخره میتونه بیاد تو ذهنم ولی خداروشکر برای اینکه حتی همین غم رو با تمام تنم دارم حس میکنم:))

ولی جدی زندگی کردن واقعا سخته!

خیلی سخت…

ولی میشه یه کاری کرد که سختی و تلخیش بیارزه…

گیج بودن کل تنم رو فراگرفته ولی میدونم که موقتیه و نهایتا تا جمعه غروب میتونم این طوری باشم چون بعدش از شنبه باید درس خوندن با لذت،نقاشی،تفریح،برنامه ربزی و فک کردن برای اینده و حتی ورزش بیاد تو زندگیم!

ورزش…!

همون چیزی که سالهاس باهاش قهرم و شاید فرصت مناسبی باشه برای آشتی کردن باهاش!امیدوارم که انگیزه لازم واسه شروع و بعد هم ادامه دادنش رو داشته باشم!

پرواز!

اینکه بترسی حق توعه:)

هیچ کس نمیتونه انکارش کنه ولی اینکه بمونی تو این ترس و باهاش رو در رو نشی اصلاا حقت نیست:)پس بعد نوشتن و حرف زدن و آروم شدن دوباره خوب خوب شو و به اهدافت فکر کن و ادامه بده!

همون هدفی که امروز چندین هزار بار اومد تو سرت و چندین بار هم روی کاغذ چرک‌نویس حسابان نوشتی تا از فکر و خیال های باطل بیای بیرون:)تو باید خیلی زود خوب شی!باشه؟

دمت گرمممممم خستهههه نباشی بابت این روزا:)))

روزای سختین ولی تو که عاشق چالشی باهاشون کنار بیا و بهشون بخند:)آروم باش و تلاشت رو بکن اگر شد که عالیه اگر هم نه حداقل حسرتشو نداشته باش:)از کنکور عمومی هم نترس…

تو این مملکت هزاربار طرح و لایحه عوض میکنن شاید اینم از همونا باشه…

فقط تمرکز داشته باش و تلاش کن به اینده دور هم زیاد فک نکن:)فقط حواست به امتحانای  هفته پیش رو باشه بقیش واسه بعده تو اینده هم به اندازه کافی فرصت هست برای فکر کردن و کار کردن روشون:)

نگران نباش روح خسته ی امیدوار من!چون تهش قشنگه قول میدم بهت تو فقط تا تهش تلاش کن بعد در رفتن خستگیت ادامه بدهههه همین:)بقیش با خدا:)))

پ.ن:خیلی بهم ریخته نوشتم چون تماما گفته ذهنم در لحظه بود!


امروز

روز خوبی نیست!

اضطراب های بی دلیل…

روزها پس از هم

این روزها میل زیادی به نوشتن دارم که یکی از این بستر ها همین جاست!

روزگاری که شکننده تر از قبل اما قوی تر

دلنازک تر اما صبور تر

خسته اما پر امیدتر

کلافه اما مشتاق تر از پیش؛هستم

روزگاری که تناقض به تک تک سلول های تنم نفوذ کرده و انگار بیش از هزار و یک آدم ،شخصیت و داستان در هزار و یک زمان و ساعت از چند روز گذشته تا ابد و یک روز در صدهزار مکان آشنا و غریبه در درونم زندگی میکند!

آدمهایی که گاهی همدیگر را نقض و گاهی همدیگر را تایید میکنند!

یکی از مهم ترین آنها:دخترکی خسته ست

دیگری دختری امیدوار 

و شاید مهم ترین شان بچه ای ۳،۴‌ساله در امید بزرگ شدن برای زیبا زیستن؛باشد!

این روزها را پیش تر نگذراندم!

وصفش را هم بلد نیستم…

حرف زدن در موردش هم عجیب است!

روزهایی که درآن به واقع گیج و گنگم…

روزهایی که هر روز خبری بدتر از دیروزشان به گوش میرسد…

نمیدانم این حال و احوالات از دغدغه های شاید کوچک و بی اهمیت برای بزرگتر ها نشات میگیرد یا از دردی که باید برای رشد کردن و سبز شدن تحمل کرد؟

هرچه که هست دوستش ندارم حداقل تا این لحظه!

این روزها آرام کردن خودم سخت ترین کار ممکن است…

کاری که شاید تا هفته پیش به مانند خوردن جرعه ای آب بود اما حالا تسلط بر تنفس هم برایم دشوار شده!و این دشواری زمانی تلخ تر میشود که آنقدر برای نفس کشیدن تقلا میکنم که دیگر نمیتوانم حتی پلک هام رو باز و بسته کنم و آنجاست که خسته میشوم از نفس کشیدن!

خلاصه بگویم اوضاع هیچ چیز تعریفی ندارد…

و از این تناوب بیهوده خسته ام…

خیلی زیاد!

با درونی تلخ و از نفس افتاده امیدوارم فردا روز بهتری باشه…

خدایا!

انت کهفی:تو پناه منی!


برای خودم...

تمرکزم تو این لحظه زیر صفره!از طرفی کلی کار دارم برای انجام دادن 

به جهت خالی شدن ذهنم مینویسم!

از خستگی و اخبار منفی باید گذشت

برای همه همین است

تو تنها نیستی و این بعد زیبایی از ماجرا است...

میدانم که سخت است جان من اما چه میشه کرد؟

تحمل 

تحمل

و تحمل

شاید این روزها که بگذرن فردا ها بهترباشن شایدهم تو یعنی من قوی تر باشی!

به هر حال هرچه هست به نسبت تو در اون لحظه  و اون مشکل اوضاع از الان بهتر است

جان شیرین من!

الان که کسالتت تا حد زیادی برطرف شده لطفا کمی درس بخون!

نقاشی بکش و یا یک فعالیت مفید انجام بده...

تا کمی حالت بهتر شود

با غصه خوردن و در اینستاگرام چرخیدن و روی تخت و زیر لحاف دراز کشیدن حالت بهتر که نمیشود هیچ حتی افسرده و دل مرده تر میشوی!

حتی اگر یک بازه با تمرکز هم امروز بخونی من بهت افتخار میکنم عزیزم!

پیشاپیش خسته نباشی میدانم که میتوانی!

این اتفاقات طبیعیست!بخشی جدا نشدنی از زندگیه که گاها تلخ و گاه شیرین است برای همین است که نامش را زندگی گذاشتن!

یکبار دیگر غلبه کن بر خستگی هایت که تا به امروز موفق بودی در این راه

یکبار دیگر به آینده روشن نیم نگاهی بیانداز و به سمتش برو

این لحظه را درک کن

حس کن

و تجربه ش کن با تمام دردهایش

و بعد از میان این سنگ سخت که از جنس نا امیدی است بیرون بیا و جوانه بزن!

به راستی که اسم جوانه هم خیلی زیباست!

یکبار دیگر بلند شو که در من ایمانیست به وسعت هر انچه که فکرش را بکنی برای رویش مجدد و جوانه زدن تو!

آدمیزاد با درد زاده شده و با درد زندگی میکنه و بزرگ میشه و با درد انسان میشود

به درون درد رویش برو که موفق خواهی بود پرواز من!

عصبیم

اینقدر داغونم سر این مصوبه جدید مجلس که میخوام سر به بیابون بذارم!

خستممممممممممممم از این زندگی

واقعا دیگ نمیخوامش

مریضیم از یه ور رفته رو خرخره م

کنکور هم که دیگ نگم…

حالم بده:))

فقط امیدوارم تهش خوش باشه

ولی دیگ از امیدوار بودنم خستم

حالم بهم میخوره

نمیدونم باید چیکار کنم!

خدا لعنت تون کنه فقط همین:))

اسما ۱۶ سالمه رسما ۶۱ هم رد کردم!

با استرسی که من از سال پیش سر این کنکور لعنتی و فرار از این دیوونه خونه کشیدم به جرئت برق چین رو میشه تامین کرد!

داغونم

خیلی خستم

دیگه نیمخوام هیچی این زندگی رو!

امشب سالگرد ازدواج مامان و باباس شاید اگر تقویم روزگار شب ۲۸ شهریور ۲۳ سال پیش رو نداشت من الان اینقدر درد نمیکشیدم…

و بازهم میل به زیستن نیست!

خدایا؟!

داری شوخی میکنی باهام؟

الان دیگ نمیدونم دعا کنم شورای نگهبان تصویب نهایی کنه یا امیدوار باشم که رد میشه این طرح؟

نمیدونم!

بخدا دیگه نیمتونم

ریش و قیچی دست خودت…

:) 

کنکور!

مجلس تصویب کرد عمومیا برگشتن!

مملکت که نیس

دیوونه خونس

معلوم نیس دارن چه گوهی میخورن با اینده دانش اموز بدبخت ایرانی…

دیشب!

تا حوالی ۶/۲۰ بیدار بودم!

تنگی نفس امانم را بریده بود…

چند باری از خواب پریدم،چند باری هم رسما خفه شده بودم!

دو سه بار هم بیدار شدم روی تخت نشستم،کمی دور اتاق و راهرو راه رفتم و در اخر هم حدود یک‌ربعی روی مبل درکنار پنجره نشستم هرچند که هوا کمی آلوده بود مجبور شدم پنجره را زود ببندم…

دوباره سعی کردم بخوابم اما نشد!

این بار رفتم در جست و جوی اسپری های آسمم هر یک در یک جای اتاق پرسه میزدند با سختی از میان خرت و پرت های دیگر به آرامی برداشتمشان و استفاده کردم بعد از اسپری کردم دومی چند دقیقه بعد حس خفگی وحشتناکی بهم دست داد…

و دیدم که بعلههه:)

تاریخش گذشته بود تا برج ۵ سال ۲۰۲۳ انقضا داشت!

انقدر گیج بودم که نمیدانستم که دقیقا الان تو چه ماهی هستیم!البته تاریخ میلادی آنقدر هم بدردم نمیخورد که در ناخودآگاه ذهنم باشد و همیشه به یاد داشته باشمش:)

بعد از کمی فکر کردن متوجه شدم که متاسفانه حدود۴ ماه از تاریخش گذشته…

نمیدانم چه اتفاق هایی میتوانست بیفتد که نیفتاد اما این موضوع صراحتا آگاهم که حتما در ادامه زندگی ارزش زیست دارد حتی اگر خیلی از اوقات حسی برای احساس کردن و تجربه کردن نباشد…

برگ بیست و هشتم شهریور۱۴۰۲

از مشاوره برگشتم!

تخریبی نبود!اما تشویقی هم نبود!باز هم به کمال گرایی سوق مان دادند…

به جهت بیشتر و بهتر شدن روند و میزان ساعت مطالعه!

و دیگر عادت کردم به این روند که باید همیشه بهتر از حال باشم چون بهترش وجود داره و میتونم بگم که سر شدم!

با این حال تکالیف زیادی تحویل گرفتم برای حل کردن شان تا جمعه!

و این هم خوب است و هم بد…

چرا که اندکی نظم وارد زندگی میشود ولی درس خواندن در اخرین نفس های تابستان اصلا دلچسب نیست!

با این حال وجود نظم بهتر از بیکاریه حتی اگر سخت باشد…

خاطره

یه دفعه یاد یه چیزی افتادم:)

کاش یادم نمیمود!

ولی می نویسمش که مثل خوره امشب بهش فکر‌نکنم تا خود صب

پارسال یکی از روزایی که از زمین و زمان دلم گرفته بود دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم با دو‌نفر که زندگیم هستن حرف‌زدم!

مطمئنم و میدونم که از ته دل‌ نگفتن ولی اون‌موقع به جای اینکه بگن باشه حق باتوعه گفتن با این اوضاع هیچ تغییری‌نمیکنی،نمیتونی موفق بشی و درنهایت چیز زیادی در اینده در انتظارت نیست!

منم اصلا به دل‌نگرفتم ولی الان یادم افتاد تا مغز استخون سوخت وجودم:)

ولی از حق نگذرم همین دو تا ادم کلی بهم انگیزه دادن و حرف های خوب بهم زدن وقتایی که حالم اصلا خوب نبوده…

ولی یه چیز دیگم هست…

من امسال قول دادم ک مثل پارسال جا نزنم و‌نرم تو خاکی منتها مشکل اینجاس که میدونم که بلاخره یه روزی هست که داغون ترین باشم و اون‌موقع دقیقا وقتیه که نمیتونم غر‌بزنم و باید به روی خودم نیارم و‌ تظاهر کنم!و اونجاس که دیگ معلوم نیس این بار این استرس و اضطراب از کجا میخواد بزنه بیرون؟!

ولی تا اون روز و اون موقع خیلی مونده!

بیخیالش…

فردا یا همین امروز!

گیجم برای نامیدن زمانش…

هر آنچه که هست میدانم برای آینده ست!

آینده ای نزدیک که‌همین فرداست!یا بهتر است بگویم کمتر از ۹ ساعت دیگر!

فردا ساعت ۱۰ ملاقاتی دارم با شخصی که کم و بیش میتوان ناراحتی های بی دلیل که تنها و تنها و تنها دلیلش انباشت غم هست رو گردنش انداخت!هرچند که غالبا اهل دنبال مقصر گشتن و بحث با مقصر و نشان دادن حقی که با من است نیستم!و ترجیح میدهم‌با‌ خودم باشم!فکر کنم،راه بروم،موزیک گوش کنم و با به دنبال مقصر گشتن اعصاب و آرامشم را خط خطی نکنم…

اما با این حال گاهی هم پیش می آید که دلم غر زدن و انداختن تقصیر گردن دیگران را طلب میکند!

فردا با مشاور مدرسه م وقت مشاوره داریم…

حقا که نمیدانم چه در انتظارم است!

تخریب یا تشویق!

اما هدفی دارم که باید براش مذاکره کنم…

و اگر پیروز شم فردا بهترین حالتش رو برای من خواهد داشت!

فردا باید دوباره نقاب سنگین من قوی ام و با برنامه پیش میرم و هیچ چیز جلوی راهم رو‌نمیگیره رو به صورت بذارم و ادامه بدم!

و اگر موفق شم واقعا خوشحالم خواهم بود و‌اگر نه هم باز خوشحال خواهم بود که دست کم من حرفم رو زدم… حالا نشد دیگ!همیشه که قرار نیست بشه:)

امیدوارم این مریضی باهام همکاری کنه فردا چند ساعتی تشدید پیدا نکنه تا این ماجرا هم بگذره…

به قلم پرواز خسته‌ اما امیدوار به پریدن…