ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
اصلا روز خوبی نبود،بابا جراحی کرد و حالش خوب نیست زیاد
خودم نمره چشمم رفت بالا
مامان هم چشمانش ضعیف تر شد
به سبب تمام اینها من و مامان جرقه ای زدیم ولی خیلی زود حل شد
خودم هم که در شرف سرما خوردن هستم و فعلا در حال تقلا برای مریض نشدن و نیفتادن هستم...!
پ.ن:اینا رو نوشتم که بدونم یه روزی از تمام اینها گذشتم و به روزهای اینده رسیدم پس دمم گرم
به او گفتم؛اگر مثل من عادت به نگریستن چشمان آدم ها داشتی،دیگر حرفهایشان را نمی شنیدی بلکه فقط می دیدی..!
گفت:پس چطور تا الان عاشق نشدی اگر اینقدر به چشم ها دقیقی؟
گفتم:شاید چون بیش از حد روی نگاه آنها دقیقم؛
زیاد از حد خواندمشان و هرگز شیفته ی نگاهی نشدم
چون،
عمق آنرا دیده بودم...
عمق چشم هایی که عشق های نهفته در ژرفای آن به پرواز در آمده بودند... .