پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...
پرواز نور

پرواز نور

ثبت خاطرات روزهایی که فقط یکبارند...

امروز و آدمها

یک روز معمولی و خسته کننده که رفتم مدرسه و اومدم‌خونه!

نفهمیدم چی شد نصیحت های مامان شروع شد!

منم عصبی شدم خیلی مودبانه و در کمال ادب گفتم بذار زندگی خودمو،خودم جلو ببرم!

ولی‌خب حرفای مامان ناراحتم کردن و هنوز هم تو فکرشون هستن هر چند که میدونم از روی دلسوزی بودن ولی من واقعا الان توی شرایطی نیستم که بخوام هر روز اون حجم از نصیحت و دخالت رو قبول کنم..!

خلاصه که خواست دلمو به دست بیاره و میخواست بره برای ترمیم ناخن هاش،بهم گفت چه رنگی بزنم؟منم بد جنسی کردم و چون رنگ مورد علاقم سبزه و اون خیلی سبز دوست نداره گفتم سبز!!

و عجیبانه قبول کرد!!!!

امروز هم که روز دختر بود واسم کادو گرفت؛شمع و جا شمعی با نوشته تو مرا جان و جهانی واقعا خوشحال شدم...!

بی حوصله

خسته از همه ی عادی های معمولی زندگی...

آنچه دانستم

 خوب میدونم که جهان شامل ۸ میلیارد انسان تنهاست که فقط گاهی به خاطر تمایل بخشی از آدمیزاد به زندگی کلنی و اجتماعی توی روابط مختلف از روابط اولیه با خانواده و پدر و مادر گرفته تا روابطی که خودش اونها رو میسازه قرار میگیره ولی با تمام اینها باز هم تنهاست و پذیرفتن این مسئله یعنی نجنگیدن و به صلح رسیدن با زندگی ولی؛همه ی آدم ها یوقتایی از تنهایی حرف زدن و تصمیم گرفتن و منطقی بودن خسته میشن

حرمت

خدایا به حرمت همون لحظه ای که چشمم افتاد به آسمون و ابرا دلم لرزید،حالم رو خوب کن...

تفسیر این چند روز

ادمیزاد مجموعه ای از نواقص و عدم تکامل احساسات و رفتارهایی ست که او را به اشرف و کمال مخلوقات بدل کرده است و به طبع من هم از‌بخش اول این متن مستثنی نیستم!

این چند وقت علی رغم میل باطنی که شاید برای اولین باز ابدا علاقه ای به زیستن و تجربه کردن لحظه ها و ثانیه و احساس کردن درد نبودم،بسیار تلخ و مزخرف و بیخود بود!

هرچند بی شک درونش نهفته های بسیاری داشت ولی خب بسیار تلخ و نگذشتنی بود... .

این چند روز هیچ کار مفیدی انجام ندادم

مثل آدم درس نخواندم

کار و رفتار درستی نداشتم و هیچ مفید نبودم

اما ناراحت نیستم چون اتفاقی مهم تر از تمام این ها برایم رقم‌خورد!

احساسات بد این چند وقت را تا ۹۰ درصد توانستم‌دفن کنم

من یک بار دیگر به ضعف خود و بزرگی خدا اقرار میکنم

و بار دیگر به مضطرب و نگران بودنم اعتراف میکنم

من اکنون با اینکه صدای نفسم را میشنوم و نفسم در سینه به سختی در می آید و سمت چپ بدنم از استرسی که نمیدانم منشاش کجاست سر شده ولی در کل آرامش دارم

من این چند روز خصوصا از دیروز تا همین چند ساعت پیش بسیار با درختان و نور و اسمان و باران و پرواز حرف زدم و فکر کردم و در اخر به این نتیجه رسیدم که باید زندگی کنم هرچقدر تلخ و سخت و مزخرف

باید حالم خوب شه هرقدر نشدنی و سخت و باید بتوانم که زندگی کنک این فرصت را

نوشتن و گرفتن تمام این تصمیمات برایم خیلی سخت است

چون مثل ادم  به ظاهر زنده و به باطن مرده متحرکی هست که بعد از هزار بار تیر خوردن میخواد پاشه ولی نمیتونه و از ترسیدن میترسه خیلی زیاد

ولی هرچه که هست حتی همین هم زندگیست و باید تحملش کرد و سعی کرد برای گذراندنش...!

پ.ن:ارام کردن خودم سخت ترین کار ممکن است

خیلی سخت...

چون درد را میدانم

جواب را هم میدانم

ولی انچه نمیدانم و بلدش نیستم زمان و صبر است...

کاش میشد که بگذرد این روزها...

باید خوب شم

ولی خیلی سخته

سخت تر از تصورم

تصمیم گرفتم که خوب شم

ولی‌نمیتونم 

نمیدونم چرا ولی نمیتونم خیلی سخته برام

خیلی سخت...!

خوب میشم

خیلی زود

و سریع ولی دردهای روانیم نمیذاره

خدایا

یک بار دیگر اعتراف میکنم به ناتوانیم

لطفا این درد های روانی رو تمومش کن واسم

به خدا من میخوام تموم شه

توهم کمکم کن

لطفا...!

کاش میدونستم چمه

زخم چرکی که نمیدونم چیه و کیه و از کجا نشات میگیره سر باز کرده و داره داغونم میکنه

میخوام خوب باشم

میخوام خوب شم

ولی نمیشه...

نه اینکه نخوام یا نتونم

نمیشههههههه

خدایا کمکم کن

همین❤️

و دوباره زندگی...

"رهایی"

تا که پس از چندی تو را دیدم

دل از تمام احوالات بد گزیدم

دل رها کردم کز تمام گریه ها

خود رها شدم در میان لحظه ها

این دم را بس لحظه ای کشیدم به اندر میان سینه ام

این نفس را بس چشیدم در فراق و نبودنت

بس عجیب بود زیستن این لحظه ها

اما چو چشم باز کردم و دیدم تو را اندر میان نورها

جستم و فهمیدم و که خوب زیستم اقلا این لحظه را

پ.ن:بعد از دو هفته احساس میکنم حالم خوب شده اقلا بهتر از روزهای قبل ان هم بعد از دیدن یارِجانم؛پرواز نور!

اگر روزی حالش بود پرواز نور را معرفی میکنم!

چهره

غالبا چهره م جز اون دسته که شاعر میگه رنگ رخساره دهد خبر از سر درون نیست!

ولی امروز یعنی همین چند دقیقه پیش که توی ماشین نشسته بودم و نور خوبی به صورتم میخورد دوربین گوشیم رو باز کردم که سلفی بگیرم ولی خب چشمانم راستگوترین عنصر وجود دروغگو ترین حالت من به اقرار من خوبم اقلا روحی بودند

آنقدری که صرفا به ثبتش به عنوان پروفایل تلگرامم قناعت کردم و از خیر استوری کردنش گذشتم...!

خوب میشود این حال ویران ما...

غم

چرا این درد تمام نمیشود؟

بدنم لمس شده

افکارم تیز

حال ایستادن پای حرف خودم را هم ندارم دیگر...

آن شب

آن شب مثل تمام شبهای دیگر صبح شد

خورشید طلوع کرد

نسیم صبحگاهی بهاری وزید و روز شد

به ظاهر به مانند شبهای دیگر بود،تاریک و سرد و بهاری برای استراحت و فراغت یافتن از روزمرگی ها ولی خب در باطن برای من و شاید هم بسیاری یک شب عادی نبود شبی که خودم هم نمی دانستم دقیقا چه مرگم هست؟هنوز هم نمیدانم

نمیدانم چند نفر دیگر دیشب این حس و حال را تجربه کردند چند نفر این حس را به حق و با دلیل منطقی احساس کردند و چند نفر هم مانند من فقط حال خوشی نداشتند آن هم شاید بی دلیل یا با دلیلی پنهان...

امروز وقتی صبح شد دیگر خبری از بالش خیس دیشب نبود

خشک شده بود گویی مثل شب های قبل ارام خوابیده بودم

ارام ارام...

 اما چه کس جز خودم میداند که چه بر من گذشت در این شب لعنتی...

دیشب برای خودم مادر بودم،رفیق بودم،خواهر بودم

نه برای اینکه اطرافیانم نبودند نه!

برای اینکه درکم نمیکردند

برای اینکه نمیتوانستند من را بفهمند...

نمی توانستند...

اکنون هم چندان بهتر نیستم اما خب چه چاره ای هست جز گفتن یا علی بلند شدن حتی در بدترین روزها...

من ارامم خیلی ارام

دیگر نای هیچ کاری بر من نمانده جز درسی که برای ازمون فردا باالجبار باید بخوانم

دیشب خیلی شب بود!

کاش یکم بیشتر همدیگر رو درک کنیم هر ثانیه ای که میگذره شاید برای ادمی که در چند متری ما ایستاده بیش از سالها گذشته باشه ان هم بی دلیل برای خودش یا با دلیلی که من و تو قادر به درکش نیستیم و فقط خودش میداند...

به هنگام سختی مشو نا امید

ز ابر سیه بارد اب سفید


دو هفته

نوشته های‌دو هفته اخیرم را نگاه کردم!

دو هفته ست حالم خوش نیست

و امشب به گمانم به اوج خودش رسیده

این روزها

(هشدار:سراسر یاس و نا امیدی) نخونی حالت بهتره!

سلام جانا

گفتی از خودت بگو؛

چشم،میگویم...

از خودم و حال بی خودم

این روزها اصلا و‌ ابدا حال خوشی ندارم

نه روحی و نه جسمی

وسط روزمرگی ها و عادی ترین لحظاتم افسرده و مریضم

زودتر از همیشه از کوره خارج میشم و بیشتر از همیشه به دل‌میگیرم و بیش از همیشه تو‌خودم فرو میرم و حال هیچ کاریو ندارم

الان واقعا وقت افسردگی نیست

من تمام جونم درد میکنه

تمام وجودم خسته ست

تمام زندگیم فقط یکم فراغ خاطر و استراحت میخواد

ولی مدرسه و‌ درس امتحان ها نمیذاره...

واقعا کلافه م

قبلا هم تو این کلافگی گیر کرده بودم ولی این بار انگار بیشتر گیجم

دلم یه گوش شنوا میخواد؛نه دلم نمیخواد

چون اگر دلم گوش شنوا میخواست میتونستم به گوش های شنوام پیام بدم...

دلم چند روز دل کندن از دنیا و‌ادماش میخواد

همین:)

دور شدن از هیاهوی پوچ زندگی

دلم میخواد چند روزی فقط بخوابم و گریه کنم و از زندگی دور باشم

واقعا ذهنم خسته ست

از فکر کردن دارم دیوونه میشم

فکرای پوچ و واهی دارن روانیم میکنن

یک لحظه دست از سرم بر نمیدارن

خیلی خستم

میدونم میگذره

میدونم هر حال بدی یه روزی خوب میشه

میدونم...

ولی خیلی سخته

خیلی صبر کردن سخته

خیلی زیاد:)

واقعاااااا این سرطان روحی رو نمیتونم

کاش فقط یه بغلی بود که بدون اینکه بپرسه چرا و چته میرفتم توش و گریه میکردم

خیلی وفته حالم بده و گریه نکردم

واقعااااا این روزا به مو بندم

کافیه یه چی به مزاجم خوش نیاد زرتی میزنم زیر گریه و صدام رو بغض میگیره...

کافیه فقط یکم حالم بد شه دردای عصبی وحشتناکم شروع میشه

مثل همین الان

کل سمت چپ تتم سر شده

کل بدنم بی حسه

دردهایی که میدونم وجود داذن ولی وقنی تمرکز میکنم روشون میبینم نیستن و میفهمم همش عصبی و روانی بودن

اشکام دارن میریزن و مینویسم

کاش فقط یک نفر میومد بغلم میکرد اونم منی که از بغل متنفرم!

و‌‌هیچ چی نمیگفت جز اینکه بیا گریه کن که خالی شی:)

کاش میشد فقط چند روز هیچ کاری نکنم و فقط لش کنم و گریه کنم

خیلی حالم بده....

اصلا نمیدونم چمه:)

اصلا

امروز

اصلا روز خوبی نبود،بابا جراحی کرد و حالش خوب نیست زیاد

خودم نمره چشمم رفت بالا

مامان هم چشمانش ضعیف تر شد

به سبب تمام اینها من و مامان جرقه ای زدیم ولی خیلی زود حل شد

خودم هم که در شرف سرما خوردن هستم و فعلا در حال تقلا برای مریض نشدن و نیفتادن هستم...!

پ.ن:اینا رو نوشتم که بدونم یه روزی از تمام اینها گذشتم و به روزهای اینده رسیدم پس دمم گرم

چشمان

به او گفتم؛اگر مثل من عادت به نگریستن چشمان آدم ها داشتی،دیگر حرفهایشان را نمی شنیدی بلکه فقط می دیدی..!

گفت:پس چطور تا الان عاشق نشدی اگر اینقدر به چشم ها دقیقی؟

گفتم:شاید چون بیش از حد روی نگاه آنها دقیقم؛

زیاد از حد خواندمشان و هرگز شیفته ی نگاهی نشدم

 چون،

عمق آنرا دیده بودم...

عمق چشم هایی که عشق های نهفته در ژرفای آن به پرواز در آمده بودند... .

انتظارِ یافتن

شکوفه ها شکفتند،برگ ها سبز شدند،میوه ها جوانه زدند چندی بعد برگها خشک شدند و خزیدند،طولی نکشید که شاخه ها لخت شدند و این چرخه به اندازه بزرگی تمام وجودت تکرار شد و من همچنان منتظرم

انتظار برای پیدا کردن!

نمی دانم پیدا کردن تو،یا یافتن خودم در تو...

"پرواز"

ادامه زنگ تاریخ دیروز...

هیچستان

به سراغ من اگر می آیی،پشت هیچستانم

پشت هیچستان جایی است؛

بر فراز کوه ها،سوار بر موج ها

در میان انبوه درختان جنگل سبز

روی شن های کویر و بین گل های صحرا

پشت هیچستان جایی است که من در آنجا گم ترین گم گشته ی شهرم.

جایی که من از خردی خود هم ریز ترم

من حتی از پشت هیچستان هم هیچ ترم.

پشت هیچستان اسمش هیچ است و خود همه چیز

و من در میان هیچستان این جهان گم گشتم

گم ترین پیدای این شهر بیدار

"پرواز"

پنجشنبه ۱۴۰۳/۲/۶ ۱۰:۵۶ زنگ تاریخ

پ.ن:وسط حرف های حوصله سر بر دبیر تاریخ ناگهان دو مصرع اول شعر پشت هیچستان سهراب سپهری بر لبم جاری شد ولی طور دگر ادامه پیدا کرد... .